آدمیزاد از هیچی خبر نداره که. یه روز همینجوری که داره راه خودشُ میره یهویی میبینه زیر پاش خالی شد و تَــق با مخ خورد زمین. چشاشُ وا میکنه و میبینه ته چاهه. همه هم مثل همن یعنی اولش که میوفتن ته چاه هی زور میزنن که بیان بیرون به دیوار چنگ میندازن یکم میرن بالا دوباره تَــق با مخ میخورن کف چاه. هر طنابی ببینن بهش دست میندازن که بیان بیرون و غافل از اینکه طناب پوسیده س. خلاصه اینکه انقد زور میزنن واسه بالا اومدن که آخرش خسته میشن و بیخیال میشنن یه گوشهی چاه, از اون ته نیگا میکنن آدمایی رو که ازون بالا رد میشن و نه میبیننش و نه صداشُ میشنوفن. دیگه هیچوقت واسه بیرون اومدن از ته چاه تلاش نمیکنن, کلا دیگه حال و حوصله تلاش کردن ندارن, تموم شدن.
آدم میشناسم طناب که هیچ, دست هم دراز کردیم بیاریمش بیرون گفته خب که چی؟
میگه زندگی رو یه طناب فرض کن بین هیچ و هیچ. از همون اول که چشم باز میکنی یه چوب میدن دستت که از روی طناب رد شی مثل این بندبازای سیرک , دقیقن مثل همونا , حالا شاید یه سریا هم نشستن اون پشت دارن نیگامون میکنن و به ریشمون قاه قاه میخندن , کسی چه میدونه.
همینجوری که با پاکت سیگار وَر میریم سر تکون میدیم که ینی ای آقا.
میگه حالا این چوبه هم دو سر گُهه لاکردار. یه سرش عقل یه سرش دل , ینی واسه اینکه از هیچ به هیچ برسی باید یه عمر بین این دوتا تاب بخوری و تاب بخوری. تازه اگه برسی.
همینجوری که داریم سیگارای تو پاکتُ میشماریم میگیم اگـــــه برسی.
میگه مام که شاسگول , هرچی میشه این طرفِ دلمون سنگینی میکنه و تا میایم درستش کنیم میوفتیم پایین. همچین که با مخ میخوریم زمین یه چند روزی گیج میزنیم بعد که به خودمون میایم پا میشیم گرد و خاکها رو میتکونیم و روز از نو روزی از نو , میریم سر جای اولمون.
همینجوری که یه سیگار برداشتیم بذاریم گوشه لبمون بهش میگیم خوبه که باز تکلیفت با خودت معلومه و همیشه از طرف دل میوفتی , ما چی بگیم که یه باز از اینور میوفتیم و یه بار از اونور , تازه ترس از ارتفاع هم داریم.
هیچی نمیگه.
همینجوری که داریم میخندیم میپرسیم که فندکت کو؟
اولش فقط حوصله نداری شبا به موقع بخوابی , تا سر صبح بیدار میمونی و از اونورم حوصله نداری به موقع بیدار شی , تا لنگ ظهر میخوابی.
رفته
رفته میبینی دیگه حوصله درس خوندن هم نداری , حوصله فیلم دیدن یا حتی
حوصله آهنگ گوش کردن هم نداری. همه کتابا نصفه نیمه ول شده و فیلما مونده
تو یه فولدر رو دسکتاپ داره خاک میخوره.
حتی گشنه که میشی حوصله نداری پا شی از اتاقت بری بیرون در یخچالُ وا کنی یه چی بذاری رو گاز گرم شه کوفت کنی.
همینجوری
آروم آروم پیش میره تا اینکه یه روز به خودت میای میبینی حوصله نفس کشیدنم
نداری , حوصله زندگی کردن و هر روز خوابیدن و بیدار شدن و تکرار مکررات.
حتی حوصله خودتم نداری.
بیحوصلگی مثل موریانه س , اول یدونه , بعد دوتا , بعد چهارتا , یدفه دست میزنی میبینی چوب پوک شده , با یه فشار از وسط میشکنه.
آدم هم پوک میشه , خیلی هم راحت میشکنه.
آدم باید گاهی ول کند
هرچه هست و نیست را ول کند و تمام شود. ته بکشد , ته نشین نه ها , ته بکشد , یعنی از سوراخی که راهی به بیرون پیدا میکند فرار کند. فرار کند , از خودش , از افکارش , از اطرافیان و توقعاتشان , از آهنگهای گم شده لا به لای فولدرهای فراوانِ درایو C , از فیلم هایی که دیدنشان به فردا و پسفردا موکول شد , از کتاب هایی که تا صفحهی نمیدانم چند خوانده شدند و وسوسهی تمام کردنشان رفته رفته فروکش کرد. باید فرار کرد.
آدم باید یک روز صبح بیدار شود و از عالم و آدم طلبکار باشد , گوشی را بکوبد به در و دیوار , لگد بیاندازد , لباس های قبل را نپوشد , سلیقهی قبل را نداشته باشد , نمانَد , برود.
روزمرگی مرداب است. بیدار شدن , نفس کشیدن , چایی نوشیدن , خواندن و نوشتن و همه و همه یعنی دست و پا زدن , یعنی بلعیده شدن توسط روزمرگی , یعنی گندیدن.
روزمرگی و تکرار یعنی بوی تعفن. بوی تعفن لاشهی سگی که وسط جاده بر اثر اصابت با سپر جلوی یک نیسانِ آبی و رد شدن از زیر چرخ هایش با آسفالت یکی شده باشد , بوی تعفن تُن ماهی که تاریخ مصرفش یک سال و خورده ای گذشته باشد , در همان حد گه و منزجر کننده.
آدم باید گاهی ول کند
هرچه هست و نیست را ول کند و تمام شود. تمام شود بلکه بتواند دوباره شروع بشود , از لاشه و بوی گه دور شود , برای خودش زندگی کند , تغییر ایجاد کند...
آدم گاهی میخواهد تغییر ایجاد کند , نمیتواند , نمیشود. تمام زورش را میزند , اما نمیشود. از شب هایی مثل روز و روز هایی تکراری خسته میشود , اما تغییرِ لعنتی پا نمیدهد. ناگهان تصادف میکند , با سپر همان نیسان آبی , مالیده میشود کف زندگی اش و آنقدر میماند که تاریخ مصرفش خیلی سال میگذرد و کم کم بوی تعفنش بلند میشود. بوی گهِ تکرار.
نمیمیرد ها! آمد و رفتِ روزها را میشمارد , بودن و نبودن آدم ها را میبیند , اما نمیمیرد.
کاپشنُ که از تو کمد درمیاری , اولِ زمستون , بو میده , بوی یه کاپشنی رو میده که نه ماه تو کمد بوده , بوی یه کاپشنی رو میده که داشته به توی کمد بودن عادت میکرده , بوی یه کاپشنی رو میده که با خودش میگفته اینجا هم همچین بد نیستا , بوی یه کاپشنی رو میده که دیگه امیدی به خیس شدن زیر بارون و سفید شدن زیر برف نداره , بوی یه کاپشنی رو میده که بیخیالِ دنیای بیرون کمد شده , بوی یه کاپشنی رو میده که از بوی خودش هم بدش میاد. ولی راضیه.
اما وقتی در کمد باز میشه , کاپشن کم کم بوش عوض میشه , بوی دنیای بیرون کمد میگیره , بوی آتیش , بوی بارون , بوی امید , بوی تن میگیره. وقتی در کمد باز میشه کاپشن بوی زندگی دوباره میگیره , بوی کاشپنی رو میگیره که میگه دیگه برنمیگردم به کمد , بوی کاپشنی رو میگیره که نمیدونه این بوی جدید فقط سه ماه میمونه , بوی کاپشنی رو میگیره که دوباره قراره بهارو نبینه , بوی کاپشنی رو میگیره که دوباره میخواد بوی کمد بگیره ولی نمیدونه و امیـــدواره.
کاشکی کاپشنها یه بار مصرف بودن. کاشکی کاپشنها بو نمیگرفتن.
کاشکی هیچ جا کمد نبود و هیچ کمدی در نداشت.
کاش هیچی بو نمیداد.
اونجوری شاید مفرح ذات میشد
خیلی دوست دارم بیام اینجا مثل خیلیها بنویسم
از آدمها , آمدن و رفتنها
بگم یادته میرفتیم فلان جا میشستیم روبروی همدیگه و به در و دیوار میخندیدیم؟ بعد یاد لبخندت و اون نگاه عاقل اندر شاسگولت بیوفتم و بگم آخ آخ چشمات.. چشمات!
از بوی عطرت بگم و آدمایی که تو خیابون بوی تو را میدن ولی با تو تومنی دوزار فرق دارن
از گرمای دستت و پیادهرو هایی بگم که از شهرداری هم دقیقتر مترشان کرده بودیم
از شالِ سرخِت , از صدات , از دودیدن ساعت پیش تو و خوابیدن تقویم دور از تو
از روزی که رفتی , بهت گفتم اینو نبر , همون شالی که باهم برات خریده بودیم. سعی کردم خودمو بیتفاوت نشون بدم چون ته دلم میگفتم نه بابا نمیره , داره خودشو لوس میکنه. حتی جواب خداحافظیتو ندادم و خودمو با کنترل تلویزیون و آت و آشغالِ روی میز مشغول کردم
از روزایی که نبودی بگم , بگم اون خیابونه که تو ترافیکش توی تاکسی خودتو انداخته بودی بغلم و با هدفون داشتیم نازی ناز کنِ ابی رو گوش میکردیم و هی اینور اونور میشدی و آخرش سیم هدفونم پاره شد , یادته اون خیابونه؟ دارن روش پل میسازن , بستنش! دیگه نمیتونم برم توش ول بچرخم
هی از اینور اونور بگم و چاییمو که از دهن افتاده عوض کنم
ولی یکم که فکر میکنم میبینم که بیفایده ست
چون من همیشه تو زندگی همه حاشیه بودم حتی زندگی خودم. یعنی تو زندگی خودم نقش سوم بودم و تنهایی نشستم منتظر تیتراژ پایانی.
نه دلمون واسه کسی تنگ میشه نه کسی دلش واسه ما , ولی تا دلت بخواد دلمون میگیره
از اول کسی نبوده که از بودنش بگیم , خب طبیعتا وقتی کسی نباشه کسی هم نیست که بخواد بره , یعنی یه چیزی شبیه یه ایستگاه راه آهنِ متروک.
از اونایی بودیم که دو روز نباشیم جوری فراموش میشیم که انگار از اول نبودیم
بین شماها سیگار میکشیم , آهنگ گوش میدیم , راه میریم و فکر میکنیم هنوز زنده ایم.
ولی اون تهِ دلمون , همونجا که داریم با واقعیت میجنگیم , میدونیم که مُردیم
بین خودمون باشه ها , ما خیلی بدبختیم! خیلی... دلمون هم واسه خودمون میسوزه
همیشه و همه جا بهمون دیکته شده که دروغگو دشمن خداست
ولی متاسفانه هیچکس شفاف سازی نکرد که آیا راستگو هم دوست خدا محسوب میشه یا نه؟
ذات بشر همینه که از هر چیزی منع بشه برای تجربه کردنش حریص تر میشه
پس بهترین استراتژی والدین برای تربیت فرزندان میتونه "امر به منکر و نهی از معروف" باشه
یعنی اگه شما یه روز پسرتون رو بکشید یه گوشه و انگشت اشاره به سمتش دراز شدهوار بگید "پسرم نبینم فردا آدم بشی آ , بفهمم با اون رفیقای آدم حسابیت میگردی و خدایی نکرده آدم شدی دیگه خونه رات نمیدم , فهمیدی؟" مطمئن باشید پسرتون هر روز با رفیقای آدم حسابیش پا میشه میره خرابهی پشت خونه تون هِی آدم میشه هِی آدم میشه. وقتی هم داره برمیگرده خونه به خودش عطر میزنه که یه وقت بوی آدم نده , اصلا دیدی یهویی تو زمینهی آدم شدن اوردوز کرد.
یا مثلا اگه به دخترتون بگید "دخترم به همه دروغ بگو باشه؟ یه وقت با این دخترای صادق دوست نشی که همش راست میگن , آبروی خانواده مون میره ها" شک نکنید که دخترتون میره چندتا دوست صادق پیدا میکنه و هر روز جمع میشن خونهی یکیشون تا صبح به همدیگه راست میگن تازه بعدشم آدامس میجوئه که وقتی اومد خونه دهنش بوی راست نده.
اگه میخواید والدین موفقی باشید و عنصری مفید تحویل اجتماع بدید , بسم الله.
بهمنی آتش میزنی , اسفندی دود میکنی , تیر میکشی! خودکار را در باغچهی دلت میکاری و منتظر جوانه های سکوت میشوی که با تغذیه از رُس وجودت شکوفه خواهند داد.
سالِ نو , که مردم خودکشیِ دسته جمعیِ تقویم ها را جشن میگیرند , فقط گوش میکنی. به صدای پای عابرانی که هیچکدامشان با صدای هیچ آمدنی همخوانی ندارد.
بین چهار راهی که از سه طرف بن بست و یک طرف منتهی به دیوار است
چشم دوختهای به چراغ راهنما. چراغ رنگ عوض میکند , زرد و قرمز , زرد و قرمز , آنقدر میایستی تا زیر پایت سبز شود
با هدفون مست میکنی و با بغض ات , دست در گلو میرقصی
زمین را لگد میکنی و آسمان را هورت میکشی , آخرش که چی؟
کسی چیزی پیش ات جا گذاشته که برای بردنش سراغت را بگیرد؟
کسی برای خاطره ای که هیچوقت از پایت به خیابان نیافتاد دلتنگ میشود؟
برو چایت را بنوش , چایی رنگ پریده و از دهن افتاده , مثل خودت
سیگارت را دود کن , سیگاری تلخ و نمور , مثل زندگی ات
این دلخوشی ها و امید ها همه کاذب اند , مثل دویدن روی تردمیلی که نه به مقصدی میرساند نه از مقصدی وا میدارد , فقط درجا میزنی و در آخر باز هم خسته ای. خسته...