زندگی پیوسته نیست بلکه گسستگی هایی داره که از چند مرحله و برههی زمانی مختلف ساخته شده که با قرار گرفتنشون کنار همدیگه به شکل پیوسته درمیاد. مثل یه پل چوبی که برای سالم رد کردن آدما از روی دره باید تمام تکه هاش سالم باشه آدم هم برای تموم کردن زندگیش باید تمام مراحل رو بهترین حالت ممکن یا حداقل بهترین حالت موجود بگذرونه.
بدترین مرحلهی ممکن که شاید خیلیها درگیرش شده باشن برهه ایه که آدم قید همه چیز رو میزنه و آروم آروم باورش میشه که نمیشه و باید قید خیلی چیزا از جمله خودشو بزنه. یعنی با خودش کنار میاد که باید به بد بودن عادت کنه. باید به دست نیافتنی بودن همه چیز عادت کنه. باید به درد عادت کنه.
تو این دوره آدما با خودشون دشمن میشن. مثل بچه با خودشون لج میکنن و دقیقا میرن سراغ کارها و قرار دادن خودشون تو موفعیت هایی که براشون گرون تموم میشه. خودشونو از همه آرزوها و رویاهایی که ساخته بودن منع میکنن. کم کم هم به پنهان کاری و تظاهر به خوب بودن پناه میبرن تا حداقل از شر شنیدن "ای بابا توام که همیشه حالِت بده" خلاص بشن.
هیچ آدمی نمیتونه از این مرجله جون سالم به در ببره!
همون پل چوبی بدون یه قطعهی بزرگ رو در نظر بگیرید. رد شدن ازش خیلی سخت میشه , یا باید بپری تو دره یا باید پشت اون حفرهی بزرگ روی پل بشینی و سیگار دود کنی و منتظر تموم شدنش باشی. نه راه رفت داری نه نایِ برگشت.
زندگی پیوسته نیست , زندگی گسسته هم نیست , زندگی فقط خستگی ست. همین!
زندگی تنها معنی تنها بودن شده. درسته زندگی خستگیست وماهم. خیلی خیلی خسته ام...