از همهی کلاغ های تهِ قصهی مادربزرگ خسته تر به خونه ت نمیرسی
خونه نزدیکه هآ خیلی هم نزدیکه
ولی دلیلی واسه برگشتن نیست
تو راه هِی با خودت کلنجار میری که زخمای روی شونه تُ گردن بگیری
گیرم که گردن گرفتی! با صورتت چیکار میکنی؟ با دلت چی؟ دستات؟ پاهات؟
تو راه هِی با خودت کلنجار میری
دیوارا بهت تکیه میکنن
سیگارا دودت میکنن
لباسات میپوشنت
پیاده روها قدم میزننت
خط کشی خیابونا زل میزنن بهت
با خودت میگی "بیا رفیق" نمیدونی اصلا منظورت از رفیق کیه ها ولی میخوای یکی بیاد. یکی بیاد و از آلبوم عکس بگیردت و گرم تر از شال گردن, دستاشو بندازه دور گردنت
از دو هایی که به سگِ روزگار زدی براش بگی و بگه "میدونم"
از کلافگیِ های روزانه ت بگی و بگه "آره سخته"
از این بگی از اون بگی و بگی و بگی و هیچی نگه.
هه :)
این دنیا که نشد
شاید دنیایی دیگر...
تا کی پرستوها را میتوان به اجبارِ اسارت از کوچ منصرف کرد؟ قفس هم میدانست به رسمیت نشناختن پرواز پرستوها تغییری در ماهیت کوچ بوجود نخواهد آورد.
انسان محکوم به کوچ کردن و تماشای کوچ اطرافیان است. مثل تخم مرغی که قبل از خارج شدن از بدنِ مرغ محکوم است به ماهیتابه و روغن و شعلهی گاز و نهایتا اُملت شدن.
کوچ کردن و موردِ کوچ واقع شدن, ماهیتشان درد است.
کوچ, این بیرحم ترین جوخهی اعدام, آدمها را به پازل هایی تبدیل کرد که تکه تکه گم شدند. بعد از هربار ترک شدن و یا ترک کردن, هر آدمی تکه ای از خودش را پیش کسی جا گذاشت و رفته رفته فرسایش یافت. کوچک شد, شکننده شد, ناقص شد.
شاید این رفت و آمد ها عادی شوند ولی فراموش نخواهند شد. هیچوقت!
به قول شاعر که میگه :
In The End, When You Lose Somebody, Every Candle Every Prayer Is Not Going To Make Up For The Fact. That The Only Thing That You Have Left Is a Hole In Your Life Where That Somebody That You Cared About Used To Be
اینجاس که باید فریاد انت الحق سر داد
ینی جاده چالوس در عین مسیر بودنش, مقصد هم هس!
میشه با اطرافیان مثل جاده چالوس بود
ولی بارون بی توجه به همهی آدمها هروقت بخواد میباره!
میشه مثل بارون زندگی کرد
همه چیز اولش که تازه س عزیزه.
مثلا همه وقتی ماشین نو میخرن حواسشون هست که یه وقت تصادف نکنن تازه همهی چاله چوله هارو هم آروم و با دقت رد میکنن که یه وقت ماشینشون به سر و صدا نیوفته. هر روز چک میکنن که جاییش خط نیوفتاده باشه. براش روکش و چادر و دزدگیر و کلی وسایل جانبی میخرن. مهم تر از همه اینه که با علاقه و اشتیاق ازش استفاده میکنن.
همهی اینا تا روزی ادامه داره که ماشین اول تصادفش رو تجربه کنه.
بعد از تصادف اول ماشین از چشم صاحبش میوفته. شاید تا یه مدت طولانی حتی چراغِ شکسته یا گلگیرِ لِه شدهی ماشین رو هم درست نکنه. بعد از این تصادف زندگی ماشین و صاحبش عوض میشه. سرعتگیرا و چاله چوله ها محکمتر و بی ملاحضه تر رد میشن. سالی یه بار هم یه دستمال به بندهی ماشین نمیخوره. درشو با لگد میبندن دیگه خراب شده و خراب تر شدنش برای صاحبش مهم نیست و بدتر از همه اینکه دیگه از سواری باهاش لذت نمیبرن و ازش خسته میشن تا اینکه یه روز کلا کنار گذاشته میشه و آخرشم کارش میکشه به گورستون ماشینا.
و اما آدما...
آدما یه "خـــود" دارن مثل همون ماشین. خودشونو دوست دارن حواسشون هست کسی اذیتشون نکنه. تو روابطشون با آدمای دیگه خیلی مراقبن که آسیب نبینن. هر روز به خودشون میرسن و یه لیست از کارای روزانه دارن که براشون لذت بخشه و باید انجامش بدن.
با ذوق و اشتیاق از خواب پا میشن و با امید و دلگرمی میخوابن.
تا اینکه یه روز تصادف میکنن...
داغون میشن! با خودشون لج میکنن. انقدر تلاش برای بهتر شدن کردن و به در بسته خوردن که دیگه تلاش هم نمیکنن. تازه وقتی میبنن اوضاع درست نمیشه میرن سراغ کارایی که حالشونو بدتر هم میکنه. خودشونو از لذتهای کوچیکی که داشتن هم محروم میکنن.
دیگه اون "خـــود"ی که دوسش داشتن وجود نداره. انقد تو پارکینگ میمونن که زنگ میزنن و آخرشم کارشون میکشه به گورستون... بین آدمای زنده دفن میشن.
بعضی از قورباغه ها نسبت به تغییر دمای محیط اطرافشون واکنش کُندی از خودشون نشون میدن. واسه اثبات این نظریه یه آزمایشی انجام شد به اسم "قورباغهی دیر پز"
آزمایش اینجوری بود که یه قورباغهی رو مینداختن تو یه ظرف فلزیِ پر از آب با دمای معمولی و بعد زیر ظرف فلزی یه شعلهی کوچیک روشن میکردن تا دمای آب کم کم بره بالا تا به دمای مورد نظرشون برسه.
دمای آب رو به افزایش بود و قورباغه هم بیخبر از همه جا نشسته بود که یهو متوجه میشه که دمای ظرف زیادی داره میره بالا و شاید براش خطرناک باشه واسه همین سعی میکنه که از ظرف آب بپره بیرون ولی نمیتونه!! چون دمای آب به اندازه ای بالا رفته بوده که باعث شده قورباغه فلج بشه و نتونه حرکت کنه.
یه فرضیهای هم هست به اسم "آدم زود سوز" که من بدون آزمایش هم میتونم اثباتش کنم.
آدم تا وقتی که خوشحاله و همه چی بر وقف مرادش میگذره متوجه تغییر شرایطش اطرافش نمیشه. متوجه نیست که روزا داره میگذره, شرایط داره بدتر میشه, آدما دارن میرن, مشکلات دارن میان. در حال قدم زدن تو بلوار آرزوهاش غرق تو رویاهاش با خاطراتش زندگی میکنه تا اینکه یهو یه جایی به خودش میاد و متوجه میشه که یه اتفاقی اقتاده. یه چیزی سر جاش نیست. جلو آینه سراب میبینه. داره میمیره. با خودش میگه درستش میکنم ولی تا میاد یه کاری بکنه میبینه که خستگی نمیذاره حتی از جاش بلند شه تازه اگه بلند شه هم کلافگی و بیحوصلگی دست و بالشو میبنده. اینجا جاییایه که آدما کم میارن
آدما اینجا میسوزنن. آدمی که بسوزه خودشم از بوی تعفن لاشهی خودش فراری میشه.
از خودش خسته میشه. میره یه گوشه و مستقل از زمان و مکان فقط فکر میکنه. به خودش که هیچ بودن و نبودنی روش تاثیر نداره و به بقیه که بودن و نبودنش روشون هیچ تاثیری نداشت
آدما زود میسوزنن! خیلی رودتر از تصور خودشون
تنها حسی که بعد از شنیدن مرگ یه جَوون تو وجودت شکل میگیره حسرت خوردن به موقعیت اون جَوون مُرده باشه و نا خودآگاه با یه نفس عمیق بگی "خوش به حالش"
هر سال دوبار ساعتها جلو و عقب میشن و سال هاست که ساعت رو دیوارت دست نخورده باقی مونده و حتی خواب رفتنش هم فرقی به حالت نمیکنه.
حس یه سرخپوست پیر تو یه قبیلهی تک نفره رو داری که هیچ جا محیط زیست تو نیست.
بزرگترین دلخوشیت یه نخ مارلبرو و کوچیکترین آرزوت خیس شدن زیر بارون باشه.
هیچ عجله ای واسه رسیدن به جایی و هیچ ضرورتی واسه انجام هیچ کاری نداری.
خدا رحمتت کنه رفیق... خدا رحمتت کنه!