یه پیرمرد تو همسایگی ما تنها زندگی میکنه , تقریبا هفتاد یا نهایتا هشتاد سالشه
این پیرمرد یه عادت عجیبی داره
هر روز عصر که میرسه جلوی درِ خونه ش , اول دو سه بار زنگِ درُ میزنه و منتظر میشه که یه نفر بیاد درُ براش باز کنه. بعضی وقتها خیلی منتظر میشه ولی کسی درُ باز نمیکنه , یعنی کسی نیست که درُ باز کنه! بعد که متوجه میشه کسی خونه نیست آروم دستشو میکنه تو جیب جلیقه ش و کلیداشو درمیاره و درُ باز میکنه و میره داخل.
این کارو هر روز تکرار میکنه
انگار هنوز باور نکرده که تنهاست. یا شایدم نمیخواد که باور کنه.
پیر و جَوون نداره آقا. همه همینن , آدمیزاد ذاتش با بعضی واقعیت ها سازگار نیست , آدمیزاد نمیخواد بعضی واقعیت ها رو باور کنه , به هر علی چپی که بگی چنگ میزنه هر راهی رو امتحان میکنه که از واقعیت طفره بره!
چیه؟ یعنی تا حالا نشده تو خیابون گوشیتو دربیاری و با معشوقهی خیالیت صحبت کنی؟
تکرایه دیوث ، سه سال پیش از آقا جواد خونده بودم اینو ، کپی نکن






