تکرار یعنی مرگ

آدم باید گاهی ول کند

هرچه هست و نیست را ول کند و تمام شود. ته بکشد , ته نشین نه ها , ته بکشد , یعنی از سوراخی که راهی به بیرون پیدا می‌کند فرار کند. فرار کند , از خودش , از افکارش , از اطرافیان و توقعاتشان , از آهنگهای گم شده لا به لای فولدرهای فراوانِ درایو C , از فیلم هایی که دیدنشان به فردا و پسفردا موکول شد , از کتاب هایی که تا صفحه‌ی نمی‌دانم چند خوانده شدند و وسوسه‌ی تمام کردنشان رفته رفته فروکش کرد. باید فرار کرد.

آدم باید یک روز صبح بیدار شود و از عالم و آدم طلبکار باشد , گوشی را بکوبد به در و دیوار , لگد بیاندازد , لباس های قبل را نپوشد , سلیقه‌ی قبل را نداشته باشد , نمانَد , برود.

روزمرگی مرداب است. بیدار شدن , نفس کشیدن , چایی نوشیدن , خواندن و نوشتن و همه و همه یعنی دست و پا زدن , یعنی بلعیده شدن توسط روزمرگی , یعنی گندیدن.

روزمرگی و تکرار یعنی بوی تعفن. بوی تعفن لاشه‌ی سگی که وسط جاده بر اثر اصابت با سپر جلوی یک نیسانِ آبی و رد شدن از زیر چرخ هایش با آسفالت یکی شده باشد , بوی تعفن تُن ماهی که تاریخ مصرفش یک سال و خورده ای گذشته باشد , در همان حد گه و منزجر کننده.

آدم باید گاهی ول کند

هرچه هست و نیست را ول کند و تمام شود. تمام شود بلکه بتواند دوباره شروع بشود , از لاشه‌ و بوی گه دور شود , برای خودش زندگی کند , تغییر ایجاد کند...

آدم گاهی میخواهد تغییر ایجاد کند , نمی‌تواند , نمی‌شود. تمام زورش را می‌زند , اما نمی‌شود. از شب هایی مثل روز و روز هایی تکراری خسته می‌شود , اما تغییرِ لعنتی پا نمی‌دهد. ناگهان تصادف می‌کند , با سپر همان نیسان آبی , مالیده می‌شود کف زندگی اش و آنقدر می‌ماند که تاریخ مصرفش خیلی سال می‌گذرد و کم کم بوی تعفنش بلند می‌شود. بوی گهِ تکرار.

نمی‌میرد ها! آمد و رفتِ روزها را می‌شمارد , بودن و نبودن آدم ها را می‌بیند , اما نمی‌میرد.