همیشه و همه جا بهمون دیکته شده که دروغگو دشمن خداست
ولی متاسفانه هیچکس شفاف سازی نکرد که آیا راستگو هم دوست خدا محسوب میشه یا نه؟
ذات بشر همینه که از هر چیزی منع بشه برای تجربه کردنش حریص تر میشه
پس بهترین استراتژی والدین برای تربیت فرزندان میتونه "امر به منکر و نهی از معروف" باشه
یعنی اگه شما یه روز پسرتون رو بکشید یه گوشه و انگشت اشاره به سمتش دراز شدهوار بگید "پسرم نبینم فردا آدم بشی آ , بفهمم با اون رفیقای آدم حسابیت میگردی و خدایی نکرده آدم شدی دیگه خونه رات نمیدم , فهمیدی؟" مطمئن باشید پسرتون هر روز با رفیقای آدم حسابیش پا میشه میره خرابهی پشت خونه تون هِی آدم میشه هِی آدم میشه. وقتی هم داره برمیگرده خونه به خودش عطر میزنه که یه وقت بوی آدم نده , اصلا دیدی یهویی تو زمینهی آدم شدن اوردوز کرد.
یا مثلا اگه به دخترتون بگید "دخترم به همه دروغ بگو باشه؟ یه وقت با این دخترای صادق دوست نشی که همش راست میگن , آبروی خانواده مون میره ها" شک نکنید که دخترتون میره چندتا دوست صادق پیدا میکنه و هر روز جمع میشن خونهی یکیشون تا صبح به همدیگه راست میگن تازه بعدشم آدامس میجوئه که وقتی اومد خونه دهنش بوی راست نده.
اگه میخواید والدین موفقی باشید و عنصری مفید تحویل اجتماع بدید , بسم الله.
بهمنی آتش میزنی , اسفندی دود میکنی , تیر میکشی! خودکار را در باغچهی دلت میکاری و منتظر جوانه های سکوت میشوی که با تغذیه از رُس وجودت شکوفه خواهند داد.
سالِ نو , که مردم خودکشیِ دسته جمعیِ تقویم ها را جشن میگیرند , فقط گوش میکنی. به صدای پای عابرانی که هیچکدامشان با صدای هیچ آمدنی همخوانی ندارد.
بین چهار راهی که از سه طرف بن بست و یک طرف منتهی به دیوار است
چشم دوختهای به چراغ راهنما. چراغ رنگ عوض میکند , زرد و قرمز , زرد و قرمز , آنقدر میایستی تا زیر پایت سبز شود
با هدفون مست میکنی و با بغض ات , دست در گلو میرقصی
زمین را لگد میکنی و آسمان را هورت میکشی , آخرش که چی؟
کسی چیزی پیش ات جا گذاشته که برای بردنش سراغت را بگیرد؟
کسی برای خاطره ای که هیچوقت از پایت به خیابان نیافتاد دلتنگ میشود؟
برو چایت را بنوش , چایی رنگ پریده و از دهن افتاده , مثل خودت
سیگارت را دود کن , سیگاری تلخ و نمور , مثل زندگی ات
این دلخوشی ها و امید ها همه کاذب اند , مثل دویدن روی تردمیلی که نه به مقصدی میرساند نه از مقصدی وا میدارد , فقط درجا میزنی و در آخر باز هم خسته ای. خسته...
فاصله را باید با ث نوشت
تا هروقت که شاعر خواست جای نقطه ها را جابجا کند تغییری در معنایش ایجاد نشود
تا اگر فاثــله , قاتـله شد , کسی تعجب نکند
فاصله قاتل است , میکُشد
آقا ما نشستیم فکر کردیم یه تقویم جدید ساختیم
یه تغییراتی تو تقویم فعلی ایجاد کردیم در راستای عشق و حال! بلاخره تکامله دیگه.
تقویمی که ما ساختیم هفته ش هفت روزه , از شنبه تا جمعه مثل همین تقویمی که الان موجوده , فقط با این تفاوت که جمعه ش عصر نداره.
ینی شما پنج شنبه شب میخوابی جمعه ظهر ساعت دوازده بیدار میشی یهویی روز عوض میشه و واردِ بامدادِ شنبه میشیم , ینی از ساعت دوازدهِ ظهر تا دوازدهِ شبِ جمعه رو پروندیم. خب؟
مزایای این حرکت خیلی زیاده که من دوتاشو متذکر میشم.
اول اینکه تو تقویم ما عصرِ جمعه (لعن الله علیه) از بین میره , در نتیجه آخر هفته هیشکی دلش نمیگیره و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه.
دوم اینکه ما با این کار از هر هفته 12 ساعت کم کردیم که تو کل سال که 52 هفته س میشه 624 ساعت که به عبارتی میشه 26 روز. ینی آخر سال که میرسه تو تقویم ما 26 روز اضافی هست که کلا تعطیل رسمی اعلامش کردیم
اسم این تعطیلات رو هم گذاشتیم تعطیلاتِ "مِی بخور منبر بسوزان مردم آزاری نکن"
ینی آخرِ سال شما 26 روز کلا تعطیلی تا مِی بخوری منبر و بسوزونی و اگه مردم آزاری هم کردی به کسی نگی , پاشید برید شمال قلیون بکشید , برید یه سفر دور دنیا بچرخید , در کل همه چی به سمت عشق و حال میل میکنه.
خلاصه اینکه این تقویمِ ما از آخر همین هفته در تمامی روزنامه های کثیرالانتشار موجوده اگه خواستید میتونید تهیه کنید و لذت ببرید.
با تـشـچـر از شما و ارگانهای مربوطه
موشکِ کاغذی هم پرواز را میفهمد. با اینکه میداند آخرِ هر پروازش آسفالت و کفش رهگذران است اما باز هم پرواز را بر مدفون شدن زیر غبار کلمات ترجیح میدهد.
قطار هم اشکِ وداع مسافر را میفهمد. با اینکه مجبور است آنهمه اشک و بغض را بین شهرها جابجا کند و زیر سنگینی غم مسافران کمر خم کند اما نمیایستد , فقط جیغ میزند.
ساعت هم انتظار را میفهمد. با اینکه چشم های منتظر به راه های بن بست را میبیند اما هیچوقت خواب نمیرود , فقط ثانیه ای یک بار سرش را به دیوار میکوبد و صدای تیک تاک میدهد.
سیگار هم درد را میفهمد. با اینکه پُک های حریص با بغض و تنفر به جانش میزنند اما هیچوقت خاموش نمیشود. فقط میسوزد و دود میکند و خاکستر میشود , دَم نمیزند.
آدم هم خیلی چیزها را میفهمد.
خیلی چیزها که نگفته, شنیده شدند. شکل نگرفته, احساس شدند. پنهان شده, دیده شدند.
آدم هم خیلی چیزها را میفهمد اما نمیمیرد , فقط لبخند میزند. لبخندی تُرش و متعفن
لبخنده هایی که روی صورتش گریه میکنند
همه وقت شروعِ یه مسافرت ترجیح میدن از "رفتن به مسافرت" استفاده کنن ولی برای تموم کردن یه مسافرت همیشه سعی میکنن بجای "برگشتن از مسافرت" از "برگشتن به خونه" استفاده کنن.
آدم باید دلیل و انگیزه داشته باشه , چه واسه رفتن چه واسه برگشتن...
اینورِ بوم و اونورِ بوم تومنی دوزار فرقشونه
داری سعی میکنی بیای جلو که از پشت نیوفتی
همه چی داره بد پیش میره
همه چی داره هُل میده که عقب عقبی بری و از پشت بیوفتی
هی زور میزنی , کم نمیاری , جلوی همشون وایمیستی
ولی بلاخره زورت تموم میشه
بازم همه چی داره بد پیش میره
خودتم داری بدترش میکنی که حداقل به یه جایی برسی
از اینورِ بوم به جایی راه نداری میگی عب نداره بذا عقب عقبی برم
از اونور بیوفتم پایین و تموم شه.
همینجوری که داری عقب عقبی میری
یهویی یه چیزی , یه کسی , از اون دوردورا برات دست تکون میده
وایمیستی. دیگه عقب عقب نمیری
میخندی , هی میخندی
در حال خندیدن میای جلو , هی میای جلوتر و نزدیک تر
انقد میای جلو که از نزدیک میبینیش
یهویی دلت میگیره , میگی ای بابا
قضیه با اون چیزی که از دور میدیدم خیلی فرق داره
میگی کاش همون دور میموندم , کاش نمیفهمیدم!
اصلا کاش همون عقب عقبی میرفتم و تمومش میکردم
میگی گور باباش , دوباره میرم عقب
داری عقب عقبی میری که دوباره همون آش و همون کاسه
هیچوقتم یادت نمیمونه که دقعهی قبلی از برگشتن پشیمون شدی
پس بارم وایمیستی
میخندی و میخندی
میای جلو
دلت میگیره
عقب عقبی میری
وایمیستی
میخندی و میخندی
میای جلو
دلِ بیصاحاب میگیره...
این مثل یه چرخه داره تکرار میشه
مثل چرخهی آب
بارون میاد , میره قاطی آبهای زیرزمینی , یه کم اون زیر میچرخه واس خودش , بعد میاد روی زمین , بخار میشه , میره بالا ابر میشه , ابر سرد میشه و بارون میاد.
چرخه ای که تمومی نداره و هر روز مثل دیروز و فردا تکرار میشه
فقط در صورتی این چرخه قطع میشه که یکی از عناصرش نباشن
یا آب نباشه , یا بارون نیاد یا خورشید آبُ بخار نکنه!
چرخهی ما میدونی چجوری قطع میشه رفیق؟
مسافرت خیلی حال میده
اما بلاخره یه روزی خسته کننده و ملال آور میشه و بهترین قسمت یه مسافرتِ خسته کننده , راهِ برگشتن به خونه هستش!
آدم بعد از یه مدت دوری از خونه دلش واسه برگشتن به خونه تنگ میشه. تو راه برگشت به خونه یه لذتی هست که کلِ خستگیِ مسافرتُ از بین میبره.
واسه حیاطش , جمع خانواده , کوچه و رفقا , آدم حتی واسه حموم و مستراح خونهی خودش دلتنگ میشه. همه چیز برمیگرده به خونه! همه چیز از خونه شروع میشه و با خونه تموم میشه.
ولی...! ولی امان از روزی که خودِ خونه هم ملال آور و خسته کننده بشه
سرگردون میشی! از همه طرف صدا میاد ولی هیچکس صدات نمیکنه
آخرش از سرگردونی هم خسته میشی و دیگه سر برنمیگردونی! حتی با صدای یه آشنا
یه پیرمرد تو همسایگی ما تنها زندگی میکنه , تقریبا هفتاد یا نهایتا هشتاد سالشه
این پیرمرد یه عادت عجیبی داره
هر روز عصر که میرسه جلوی درِ خونه ش , اول دو سه بار زنگِ درُ میزنه و منتظر میشه که یه نفر بیاد درُ براش باز کنه. بعضی وقتها خیلی منتظر میشه ولی کسی درُ باز نمیکنه , یعنی کسی نیست که درُ باز کنه! بعد که متوجه میشه کسی خونه نیست آروم دستشو میکنه تو جیب جلیقه ش و کلیداشو درمیاره و درُ باز میکنه و میره داخل.
این کارو هر روز تکرار میکنه
انگار هنوز باور نکرده که تنهاست. یا شایدم نمیخواد که باور کنه.
پیر و جَوون نداره آقا. همه همینن , آدمیزاد ذاتش با بعضی واقعیت ها سازگار نیست , آدمیزاد نمیخواد بعضی واقعیت ها رو باور کنه , به هر علی چپی که بگی چنگ میزنه هر راهی رو امتحان میکنه که از واقعیت طفره بره!
چیه؟ یعنی تا حالا نشده تو خیابون گوشیتو دربیاری و با معشوقهی خیالیت صحبت کنی؟