میگه زندگی رو یه طناب فرض کن بین هیچ و هیچ. از همون اول که چشم باز میکنی یه چوب میدن دستت که از روی طناب رد شی مثل این بندبازای سیرک , دقیقن مثل همونا , حالا شاید یه سریا هم نشستن اون پشت دارن نیگامون میکنن و به ریشمون قاه قاه میخندن , کسی چه میدونه.
همینجوری که با پاکت سیگار وَر میریم سر تکون میدیم که ینی ای آقا.
میگه حالا این چوبه هم دو سر گُهه لاکردار. یه سرش عقل یه سرش دل , ینی واسه اینکه از هیچ به هیچ برسی باید یه عمر بین این دوتا تاب بخوری و تاب بخوری. تازه اگه برسی.
همینجوری که داریم سیگارای تو پاکتُ میشماریم میگیم اگـــــه برسی.
میگه مام که شاسگول , هرچی میشه این طرفِ دلمون سنگینی میکنه و تا میایم درستش کنیم میوفتیم پایین. همچین که با مخ میخوریم زمین یه چند روزی گیج میزنیم بعد که به خودمون میایم پا میشیم گرد و خاکها رو میتکونیم و روز از نو روزی از نو , میریم سر جای اولمون.
همینجوری که یه سیگار برداشتیم بذاریم گوشه لبمون بهش میگیم خوبه که باز تکلیفت با خودت معلومه و همیشه از طرف دل میوفتی , ما چی بگیم که یه باز از اینور میوفتیم و یه بار از اونور , تازه ترس از ارتفاع هم داریم.
هیچی نمیگه.
همینجوری که داریم میخندیم میپرسیم که فندکت کو؟