هر آدمی بلاخره یه روزی میرسه به جایی که با خودش میگه دیگه باید جمع کنم و برم. اون روزایی که به امید بیدار نشدن میخوابه یا روزایی که دیگه بوی بربری تازه و خیار و گوجه و پنیرِ عصرونههای تابستون هم حال نمیده.
اینکه چیُ جمع کنم و کجا برم براش مهم نیست, فقط میخواد جمع کنه و بره. میخواد نباشه. ماها که چیزی واسه جمع کردن نداریم و جایی هم برای رفتن نداریم میمونیم, یعنی مجبوریم که بمونیم. انقد میمونیم و میمونیم که ریشه میندازیم, مثل درخت. دیگه بندِ زمین میشیم. اگه یه روزی هم بلاخره جایی واسه رفتن پیدا بشه و چیزی واسه جمع کردن هم داشته باشیم دیگه هرچی زور بزنیم نمیتونیم بکَنیم و بریم. انقد میمونیم که میخُشکیم, زرد میشیم. آخرشم ماییم و رقص دست نرم یه تبر به دست با کوبههای بی امونِ تبرش. هی مثل ابی داد میزنیم که "تو بزن, تبر بزن"