کاپشنِ بو داده

کاپشنُ که از تو کمد درمیاری , اولِ زمستون , بو میده , بوی یه کاپشنی رو میده که نه ماه تو کمد بوده , بوی یه کاپشنی رو میده که داشته به توی کمد بودن عادت می‌کرده , بوی یه کاپشنی رو میده که با خودش میگفته اینجا هم همچین بد نیستا , بوی یه کاپشنی رو میده که دیگه امیدی به خیس شدن زیر بارون و سفید شدن زیر برف نداره , بوی یه کاپشنی رو میده که بیخیالِ دنیای بیرون کمد شده , بوی یه کاپشنی رو میده که از بوی خودش هم بدش میاد. ولی راضیه.

اما وقتی در کمد باز میشه , کاپشن کم کم بوش عوض میشه , بوی دنیای بیرون کمد میگیره , بوی آتیش , بوی بارون , بوی امید , بوی تن میگیره. وقتی در کمد باز میشه کاپشن بوی زندگی دوباره میگیره , بوی کاشپنی رو میگیره که میگه دیگه برنمیگردم به کمد , بوی کاپشنی رو میگیره که نمیدونه این بوی جدید فقط سه ماه میمونه , بوی کاپشنی رو میگیره که دوباره قراره بهارو نبینه , بوی کاپشنی رو میگیره که دوباره میخواد بوی کمد بگیره ولی نمیدونه و امیـــدواره.

کاشکی کاپشن‌ها یه بار مصرف بودن. کاشکی کاپشن‌ها بو نمیگرفتن.

کاشکی هیچ جا کمد نبود و هیچ کمدی در نداشت.

کاش هیچی بو نمیداد.

مرگ بر تقویم

خوبیِ تقویم اینه که میبینی روزا داره میگذره و بدیِ تقویم اینه که میبینی روزا داره میگذره

ما دیگر به ته خطِ وصف تو رسیده ایم

کاش می‌شد این نفس که فرو می‌رود و ممد حیات است , برون نیاید...

اونجوری شاید مفرح ذات میشد

آدم است دیگر , گاهی یهویی میوفته می‌میره

خیلی دوست دارم بیام اینجا مثل خیلی‌ها بنویسم

از آدم‌ها , آمدن و رفتن‌ها

بگم یادته می‌رفتیم فلان جا می‌شستیم روبروی همدیگه و به در و دیوار می‌خندیدیم؟ بعد یاد لبخندت و اون نگاه عاقل اندر شاسگولت بیوفتم و بگم آخ آخ چشمات.. چشمات!

از بوی عطرت بگم و آدمایی که تو خیابون بوی تو را میدن ولی با تو تومنی دوزار فرق دارن

از گرمای دستت و پیاده‌رو هایی بگم که از شهرداری هم دقیق‌تر مترشان کرده بودیم

از شالِ سرخِت , از صدات , از دودیدن ساعت پیش تو و خوابیدن تقویم دور از تو

از روزی که رفتی , بهت گفتم اینو نبر , همون شالی که باهم برات خریده بودیم. سعی کردم خودمو بی‌تفاوت نشون بدم چون ته دلم می‌گفتم نه بابا نمی‌ره , داره خودشو لوس میکنه. حتی جواب خداحافظیتو ندادم و خودمو با کنترل تلویزیون و آت و آشغالِ روی میز مشغول کردم

از روزایی که نبودی بگم , بگم اون خیابونه که تو ترافیکش توی تاکسی خودتو انداخته بودی بغلم و با هدفون داشتیم نازی ناز کنِ ابی رو گوش می‌کردیم و هی اینور اونور می‌شدی و آخرش سیم هدفونم پاره شد , یادته اون خیابونه؟ دارن روش پل میسازن , بستنش! دیگه نمی‌تونم برم توش ول بچرخم

هی از اینور اونور بگم و چایی‌مو که از دهن افتاده عوض کنم

ولی یکم که فکر می‌کنم می‌بینم که بی‌فایده ست

چون من همیشه تو زندگی همه حاشیه بودم حتی زندگی خودم. یعنی تو زندگی خودم نقش سوم بودم و تنهایی نشستم منتظر تیتراژ پایانی.

نه دلمون واسه کسی تنگ میشه نه کسی دلش واسه ما , ولی تا دلت بخواد دلمون میگیره

از اول کسی نبوده که از بودنش بگیم , خب طبیعتا وقتی کسی نباشه کسی هم نیست که بخواد بره , یعنی یه چیزی شبیه یه ایستگاه راه آهنِ متروک.

از اونایی بودیم که دو روز نباشیم جوری فراموش می‌شیم که انگار از اول نبودیم

بین شماها سیگار می‌کشیم , آهنگ گوش میدیم , راه میریم و فکر می‌کنیم هنوز زنده ایم.

ولی اون تهِ دلمون , همونجا که داریم با واقعیت می‌جنگیم , میدونیم که مُردیم

بین خودمون باشه ها , ما خیلی بدبختیم! خیلی... دلمون هم واسه خودمون می‌سوزه