آدم است دیگر , گاهی یهویی میوفته می‌میره

خیلی دوست دارم بیام اینجا مثل خیلی‌ها بنویسم

از آدم‌ها , آمدن و رفتن‌ها

بگم یادته می‌رفتیم فلان جا می‌شستیم روبروی همدیگه و به در و دیوار می‌خندیدیم؟ بعد یاد لبخندت و اون نگاه عاقل اندر شاسگولت بیوفتم و بگم آخ آخ چشمات.. چشمات!

از بوی عطرت بگم و آدمایی که تو خیابون بوی تو را میدن ولی با تو تومنی دوزار فرق دارن

از گرمای دستت و پیاده‌رو هایی بگم که از شهرداری هم دقیق‌تر مترشان کرده بودیم

از شالِ سرخِت , از صدات , از دودیدن ساعت پیش تو و خوابیدن تقویم دور از تو

از روزی که رفتی , بهت گفتم اینو نبر , همون شالی که باهم برات خریده بودیم. سعی کردم خودمو بی‌تفاوت نشون بدم چون ته دلم می‌گفتم نه بابا نمی‌ره , داره خودشو لوس میکنه. حتی جواب خداحافظیتو ندادم و خودمو با کنترل تلویزیون و آت و آشغالِ روی میز مشغول کردم

از روزایی که نبودی بگم , بگم اون خیابونه که تو ترافیکش توی تاکسی خودتو انداخته بودی بغلم و با هدفون داشتیم نازی ناز کنِ ابی رو گوش می‌کردیم و هی اینور اونور می‌شدی و آخرش سیم هدفونم پاره شد , یادته اون خیابونه؟ دارن روش پل میسازن , بستنش! دیگه نمی‌تونم برم توش ول بچرخم

هی از اینور اونور بگم و چایی‌مو که از دهن افتاده عوض کنم

ولی یکم که فکر می‌کنم می‌بینم که بی‌فایده ست

چون من همیشه تو زندگی همه حاشیه بودم حتی زندگی خودم. یعنی تو زندگی خودم نقش سوم بودم و تنهایی نشستم منتظر تیتراژ پایانی.

نه دلمون واسه کسی تنگ میشه نه کسی دلش واسه ما , ولی تا دلت بخواد دلمون میگیره

از اول کسی نبوده که از بودنش بگیم , خب طبیعتا وقتی کسی نباشه کسی هم نیست که بخواد بره , یعنی یه چیزی شبیه یه ایستگاه راه آهنِ متروک.

از اونایی بودیم که دو روز نباشیم جوری فراموش می‌شیم که انگار از اول نبودیم

بین شماها سیگار می‌کشیم , آهنگ گوش میدیم , راه میریم و فکر می‌کنیم هنوز زنده ایم.

ولی اون تهِ دلمون , همونجا که داریم با واقعیت می‌جنگیم , میدونیم که مُردیم

بین خودمون باشه ها , ما خیلی بدبختیم! خیلی... دلمون هم واسه خودمون می‌سوزه

نظرات 9 + ارسال نظر
خودت میدونی کی ام 4 بهمن 1391 ساعت 01:42

دهنتو :|
گایید

اسم تو 4 بهمن 1391 ساعت 23:15 http://teracafe.blogfa.com

حاشیه بودن!! میشه گفت دقیق زدی تو خال داداش. ما پرحاشیه نیستیم. بی حاشیه خیلی تو حاشیه ایم. خیلی تردیم...

pedygonzales 5 بهمن 1391 ساعت 11:11

هیهات

ژولیده 8 بهمن 1391 ساعت 22:32

حالا من که دلک برات تنگ شده بود که اومدم اینجا

پونیو 23 بهمن 1391 ساعت 07:26

گاهیدی آقا..بد گاهیدی:)))
ولی تو هم یکم شل کن عزیز:*

مهدیه 29 بهمن 1391 ساعت 22:15

هعی ! چقد له کردی :‏|‏

سامان 16 فروردین 1392 ساعت 01:08

من نمی خندم. له له هستم.

pedygonzales 25 فروردین 1392 ساعت 14:25

باز میخونمش و باز به حال خودمون زار میزنم. هی هی هی

ای بابا. نکن این کارارو آقا
هعی....

yogi shad 30 تیر 1392 ساعت 16:39

vaghti be in marhale residam dige goftam tanhaee ya beshin zar bezan ya boro ayandato besaz talash kardam alan hale behtari daram

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد