اولش فقط حوصله نداری شبا به موقع بخوابی , تا سر صبح بیدار میمونی و از اونورم حوصله نداری به موقع بیدار شی , تا لنگ ظهر میخوابی.
رفته
رفته میبینی دیگه حوصله درس خوندن هم نداری , حوصله فیلم دیدن یا حتی
حوصله آهنگ گوش کردن هم نداری. همه کتابا نصفه نیمه ول شده و فیلما مونده
تو یه فولدر رو دسکتاپ داره خاک میخوره.
حتی گشنه که میشی حوصله نداری پا شی از اتاقت بری بیرون در یخچالُ وا کنی یه چی بذاری رو گاز گرم شه کوفت کنی.
همینجوری
آروم آروم پیش میره تا اینکه یه روز به خودت میای میبینی حوصله نفس کشیدنم
نداری , حوصله زندگی کردن و هر روز خوابیدن و بیدار شدن و تکرار مکررات.
حتی حوصله خودتم نداری.
بیحوصلگی مثل موریانه س , اول یدونه , بعد دوتا , بعد چهارتا , یدفه دست میزنی میبینی چوب پوک شده , با یه فشار از وسط میشکنه.
آدم هم پوک میشه , خیلی هم راحت میشکنه.