راه تویی چاه تویی نهر تویی بحر تویی, گا منم دیگه


آدمیزاد از هیچی خبر نداره که. یه روز همینجوری که داره راه خودشُ میره یهویی می‌بینه زیر پاش خالی شد و تَــق با مخ خورد زمین. چشاشُ وا می‌کنه و می‌بینه ته چاهه. همه هم مثل همن یعنی اولش که میوفتن ته چاه هی زور می‌زنن که بیان بیرون به دیوار چنگ میندازن یکم میرن بالا دوباره تَــق با مخ می‌خورن کف چاه. هر طنابی ببینن بهش دست میندازن که بیان بیرون و غافل از اینکه طناب پوسیده س. خلاصه اینکه انقد زور میزنن واسه بالا اومدن که آخرش خسته میشن و بیخیال میشنن یه گوشه‌ی چاه, از اون ته نیگا می‌کنن آدمایی رو که ازون بالا رد میشن و نه می‌بیننش و نه صداشُ می‌شنوفن. دیگه هیچوقت واسه بیرون اومدن از ته چاه تلاش نمی‌کنن, کلا دیگه حال و حوصله تلاش کردن ندارن, تموم شدن.

آدم می‌شناسم طناب که هیچ, دست هم دراز کردیم بیاریمش بیرون گفته خب که چی؟