راه تویی چاه تویی نهر تویی بحر تویی, گا منم دیگه


آدمیزاد از هیچی خبر نداره که. یه روز همینجوری که داره راه خودشُ میره یهویی می‌بینه زیر پاش خالی شد و تَــق با مخ خورد زمین. چشاشُ وا می‌کنه و می‌بینه ته چاهه. همه هم مثل همن یعنی اولش که میوفتن ته چاه هی زور می‌زنن که بیان بیرون به دیوار چنگ میندازن یکم میرن بالا دوباره تَــق با مخ می‌خورن کف چاه. هر طنابی ببینن بهش دست میندازن که بیان بیرون و غافل از اینکه طناب پوسیده س. خلاصه اینکه انقد زور میزنن واسه بالا اومدن که آخرش خسته میشن و بیخیال میشنن یه گوشه‌ی چاه, از اون ته نیگا می‌کنن آدمایی رو که ازون بالا رد میشن و نه می‌بیننش و نه صداشُ می‌شنوفن. دیگه هیچوقت واسه بیرون اومدن از ته چاه تلاش نمی‌کنن, کلا دیگه حال و حوصله تلاش کردن ندارن, تموم شدن.

آدم می‌شناسم طناب که هیچ, دست هم دراز کردیم بیاریمش بیرون گفته خب که چی؟

نظرات 7 + ارسال نظر
عا زاد 25 مرداد 1392 ساعت 01:57 http://laakpoosht.blogspot.com/

بعضی وقتا میشه به جایه اینکه بیفتی تو چاه یه سیل میاد کلا زندیگیتُ به فاک میده میره.

آقای قاف 28 مرداد 1392 ساعت 01:32

خوبیش اینه که اگه جنگ شه ته چاه جامون امنه

[ بدون نام ] 9 شهریور 1392 ساعت 15:29

دلمون گرفت

[ بدون نام ] 19 بهمن 1392 ساعت 16:33

دیگه آپدیت نمی‌کنی؟؟؟!!!

مهدیه 15 فروردین 1393 ساعت 09:38 http://acupofsilence.blogsky.com/

دقیقا خودم
ناامیدی بد دردیه ....

تارا 21 اردیبهشت 1393 ساعت 21:09 http://tara2427.blogfa.com

همه ی نوشته ها برای خودتونه یا چکیدس؟

[ بدون نام ] 6 خرداد 1393 ساعت 11:48

تو جاوید نیستی؟ اگه هستی کیرم دهنت
اگه نیستی که هیچی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد