هر آدمی بلاخره یه روزی میرسه به جایی که با خودش میگه دیگه باید جمع کنم و برم. اون روزایی که به امید بیدار نشدن میخوابه یا روزایی که دیگه بوی بربری تازه و خیار و گوجه و پنیرِ عصرونههای تابستون هم حال نمیده.
اینکه چیُ جمع کنم و کجا برم براش مهم نیست, فقط میخواد جمع کنه و بره. میخواد نباشه. ماها که چیزی واسه جمع کردن نداریم و جایی هم برای رفتن نداریم میمونیم, یعنی مجبوریم که بمونیم. انقد میمونیم و میمونیم که ریشه میندازیم, مثل درخت. دیگه بندِ زمین میشیم. اگه یه روزی هم بلاخره جایی واسه رفتن پیدا بشه و چیزی واسه جمع کردن هم داشته باشیم دیگه هرچی زور بزنیم نمیتونیم بکَنیم و بریم. انقد میمونیم که میخُشکیم, زرد میشیم. آخرشم ماییم و رقص دست نرم یه تبر به دست با کوبههای بی امونِ تبرش. هی مثل ابی داد میزنیم که "تو بزن, تبر بزن"
سلام شما کس خاره چوس ناله هستید
مواظب باشید سکته نکنید
اسید بخور دیوث
اسید به حالت جواب میده
manam gahi hamin hese daram...............
ریشه داشتن بهتر از رفتن اه ، رفتم که میگم .
چرا دیگه نمینویسی؟
کاش بازم مینوشتین :(