بهمنی آتش میزنی , اسفندی دود میکنی , تیر میکشی! خودکار را در باغچهی دلت میکاری و منتظر جوانه های سکوت میشوی که با تغذیه از رُس وجودت شکوفه خواهند داد.
سالِ نو , که مردم خودکشیِ دسته جمعیِ تقویم ها را جشن میگیرند , فقط گوش میکنی. به صدای پای عابرانی که هیچکدامشان با صدای هیچ آمدنی همخوانی ندارد.
بین چهار راهی که از سه طرف بن بست و یک طرف منتهی به دیوار است
چشم دوختهای به چراغ راهنما. چراغ رنگ عوض میکند , زرد و قرمز , زرد و قرمز , آنقدر میایستی تا زیر پایت سبز شود
با هدفون مست میکنی و با بغض ات , دست در گلو میرقصی
زمین را لگد میکنی و آسمان را هورت میکشی , آخرش که چی؟
کسی چیزی پیش ات جا گذاشته که برای بردنش سراغت را بگیرد؟
کسی برای خاطره ای که هیچوقت از پایت به خیابان نیافتاد دلتنگ میشود؟
برو چایت را بنوش , چایی رنگ پریده و از دهن افتاده , مثل خودت
سیگارت را دود کن , سیگاری تلخ و نمور , مثل زندگی ات
این دلخوشی ها و امید ها همه کاذب اند , مثل دویدن روی تردمیلی که نه به مقصدی میرساند نه از مقصدی وا میدارد , فقط درجا میزنی و در آخر باز هم خسته ای. خسته...
زمان میره جلو، من لم میدم راحت...
یه زنجیره کلفت و ته ریش و ساعت
یه علف خشک و یه آهنگه ملو... من همیشه درگیر همین خستگیه جامونده!
یادم رفت اسم بنویسم. هرچند که اسمه خاصیم واس نوشتن ندارم.
کسی چیزی پیش ات جا گذاشته که برای بردنش سراغت را بگیرد؟
کسی برای خاطره ای که هیچوقت از پایت به خیابان نیافتاد دلتنگ میشود؟
واقعا کسی نیست
و این کشنده است.....