امروز بعد از چند سال رفتم یه نانوایی قدیمی توی محل سابقمون

یادمه اولین روز که این نانوایی راه افتاده بود من جزو اولین مشتری هاش بودم

دو نفری اونجارو اداره میکردن خعلی هم نانوایی تمیز و شیکی بود! یادمه خعلی باهاشون حال میکردم چون همیشه با هم در حال بگو و بخند و شوخی بودن یعنی از اولین لحظه که تو صف وایمستادم تا موقعی که نونُ تحویلم بدن کلا در حال صحبت کردن بودن!

اما امروز یه چیزایی عو شده بود

نانوایی خعلی فضاش تاریک تر شده بود! دیوارای زرد که معلوم بود چن سالی میشه دستمال بهش نخورده

کلا همه چی به نظرم غمگین میومد , باورم نمیشد که نانواها حتی یه کلمه هم با هم صحبت نمیکردن

اول پیش خودم گفتم حتما دعواشون شده با هم قهرن ولی درست همون لحظه یکیشون به اون یکی گفت : اون چوبُ بده این نونه از اون موقع ته تنور گیر کرده بوش همه جا رو برداشته! اون یکی هم با قیافه ای شبیه دو نقطه خظ صاف چوبُ داد بهش!

معلوم بود قهر نیستن ولی یه چیزی عوض شده بود

دیگه با هم مث سابق نبودن واسه همین دیگه دل به کار نمیدادن پیش هم بودن ولی تنها بودن دیگه میلی به سر و سامون دادن به در و دیوار نانوایی هم نداشتن معلوم بود از یه چیزی خسته شدن یا خعلی چیزا براشون تکراری شده

خلاصه اینکه "عادت" یا "تکرار" خعلی خسته کننده میشه! آدمو به جایی میرسونه که میشه بهش گفت "خلسه"

حالا اینا که روزی چن ساعت بیشتر پیش همدیگه نیستن ولی فرض کن یه همچین اتفاقی واسه آدمایی بیوفته که یه روزی عاشق همدیگه بودن و الان دارن زیر یه سقف زندگی میکنن! فاجعه همینه دیگه نه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد