برای کتاب و دفتر های جلد شده با روزنامه
برای شیطنت ها و کسری های نمره انضباط
برای کتک های گل معلم
برای زنگ انشاء برای "علم بهتر است یا ثروت"
برای جنگ های لوله خودکاری و دونه شادونه ای
برای نیمکت های داغون چند نفره
برای قهر های تا قیامتی و آشتی هایش
برای استرس روز کارنامه
برای روزشماری سه ماه تعطیلی
برای ذوق اولین روز بعد از عید با لباس های نو
برای فرار از مدرسه و شیطنت های مسیر مدرسه تا خانه
و از همه مهم تر
برای آدمی که آن روزها بودم
برای خودم دلتنگم
نصفه از خواب بیدار میشی
چشاتو که باز میکنی پشیمون میشی که کاش بیدار نمیشدم
خونه تاریکه! هیشکی نیس! خلوت...
خودتی و خودت! با یه صدای کلافه ای صدا میزنی ولی جوابی نمیشنوی
گوشیتو برمیداری چک میکنی میبینی خبری نیس پرتش میکنی یه گوشه
دوباره چشاتو میبندی که بخوابی ولی نمیشه که نمیشه!
به زور خودتو میکشی بالا تکیه میدی به یه گوشه ای میری تو فکر
به همه چی و همه کس فک میکنی
اخمهات میره تو هم الکی الکی یه بغضی میکنی که هیچوخت نمیشه شکوندش
خودتم نمیدونی چه مرگته فقط دوس داری یا زار بزنی یا یکی باشه که فقط باشه!
یا اصلا هیشکی نباشه خودتم نباشی
بعد از یه ساعت خلسه از جات پا میشی و میری سراغ اتاق خودت
یه اتاق دور از همه! تو تابستون گرم تو زمستون سرد
ولی جَوش ثبات خاصی داره! همیشه یکم غمگینه
یه لپتاپ که شده دار و ندارت با یه دلخوشی که به قرمزی های تقویم وابسطه س "اینترنت"
یکی از شبکه های اجتماعی رو باز میکنی ولی نمیدونی چی میخوای بگی
حرف زیاد هست واسه گفتن هااا ولی کلمه و جمله حریفشون نمیشه
و باز هم کلافگی و بغض و خلسه....
کلی با خودت کلنجار میری آخرش میری سراغ یه آدم "خاص" که انتظار داری بتونه آرومت کنه
ولی تلخ میشی وختی میفهمی اون آدم خاص هم علاقه ای به فهمیدنت از خودش نشون نمیده
حرفات از دهن میوفته مث چایی که یخ کرده
خودتم از دهن میوفتی
به هر دری میزنی که از این حال و هوا دربیای اما آخرش تنها راهی که جلوت قرار میگیره "تنهایی" ِ
میگن از هرچی بدت بیاد سرت میاد
ما همیشه از تنهایی بدمون اومده و همیشه هم سرمون میاد
امثال این حس واسه خیلیامون شده تکرار مکررات
زندگی هامون غمگین شده
خودمون تلخ شدیم
خسته شدیم
خسته
امروز بعد از چند سال رفتم یه نانوایی قدیمی توی محل سابقمون
یادمه اولین روز که این نانوایی راه افتاده بود من جزو اولین مشتری هاش بودم
دو نفری اونجارو اداره میکردن خعلی هم نانوایی تمیز و شیکی بود! یادمه خعلی باهاشون حال میکردم چون همیشه با هم در حال بگو و بخند و شوخی بودن یعنی از اولین لحظه که تو صف وایمستادم تا موقعی که نونُ تحویلم بدن کلا در حال صحبت کردن بودن!
اما امروز یه چیزایی عو شده بود
نانوایی خعلی فضاش تاریک تر شده بود! دیوارای زرد که معلوم بود چن سالی میشه دستمال بهش نخورده
کلا همه چی به نظرم غمگین میومد , باورم نمیشد که نانواها حتی یه کلمه هم با هم صحبت نمیکردن
اول پیش خودم گفتم حتما دعواشون شده با هم قهرن ولی درست همون لحظه یکیشون به اون یکی گفت : اون چوبُ بده این نونه از اون موقع ته تنور گیر کرده بوش همه جا رو برداشته! اون یکی هم با قیافه ای شبیه دو نقطه خظ صاف چوبُ داد بهش!
معلوم بود قهر نیستن ولی یه چیزی عوض شده بود
دیگه با هم مث سابق نبودن واسه همین دیگه دل به کار نمیدادن پیش هم بودن ولی تنها بودن دیگه میلی به سر و سامون دادن به در و دیوار نانوایی هم نداشتن معلوم بود از یه چیزی خسته شدن یا خعلی چیزا براشون تکراری شده
خلاصه اینکه "عادت" یا "تکرار" خعلی خسته کننده میشه! آدمو به جایی میرسونه که میشه بهش گفت "خلسه"
حالا اینا که روزی چن ساعت بیشتر پیش همدیگه نیستن ولی فرض کن یه همچین اتفاقی واسه آدمایی بیوفته که یه روزی عاشق همدیگه بودن و الان دارن زیر یه سقف زندگی میکنن! فاجعه همینه دیگه نه؟