من یک اتوبوس بین شهری هستم

مرد صورتش را به شیشه‌ی داغ از گرمای چهل و چند درجه ای ساعت 9 صبحِ شهر بم چسبانده بود و زیر هجوم افکار خاکستری‌اش دنبال روزنه ای از آرامش بود

مسافر بود. از شهری غریب به شهری قریب

خسته بود. نه از سفر 28 ساعته و نشستن روی صندلی های بی رحم اتوبوس بلکه از آدمها

ازبی تفاوتی نزدیکترین هایش

از شروع سفری بی بدرقه

تا پایان سفری بی بدرقه

از دیده نشدن ها و شنیده نشدن ها

از حرف های پنهان شده پشت لبخندهای تلخ و مسخره

چشم دوخته بود به آدمهایی که صندلی های اتوبوس را به ظاهر پر کرده بودند

آدمهایی که نبودند در عین بودنشان

آدمهایی که مثل بقیه نفس میکشند مثل بقیه میخندند مثل بقیه شب میخوابند و صبح بیدار شدنشان کمی با بقیه متفاوت بود

آنها هم مثل ما بوی باران را حس میکردند و از گرمای تابستان فراری بودند

تنها تفاوتشان با بقیه این بود که روزی , جایی , خود را در یک مسافرت در یک لحظه جا گذاشته اند و فراموش کرده اند

در همان لحظه که سرشان روی شیشه بود و به پاسخ "چرا"ها فکر میکردند

به همین دلیل اتوبوس های بین شهری محکوم شده اند به منفور بودن

از روزی که اولین مسافر خودش را در اتوبوس بین شهری جا گذاشت اتوبوس ها نفرین شدند

نفرین و طلسمی که خواهد بود تا روزی که مسافر و غم باشد

مرد آرام صورتش را از شیشه‌ی داغ اتوبوس جدا کرد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش

کوله پشتی اش را به دوش گرفت و بعد از توقف اتوبوس پیاده شد و گوشه‌ی پیاده رو ایستاد

بهمن کوچکی که تهِ کیفش خشک شده بود را با آتش فندک رهگذری روشن کرد و خیره به اتوبوس شروع کرد به دود کردن

اتوبوس حرکت کرد و مَرد دستش را تکان داد و با لبخندی با خودش در اتوبوس خداحافطی کرد

خداحافظ :)

نظرات 2 + ارسال نظر
آیهان 7 شهریور 1391 ساعت 16:42 http://sodoko.blogsky.com/

متن قشنگی بود
دمت گرم

با تشچر

شقایق 7 شهریور 1391 ساعت 22:06

انقد عالیه اینجا هم باز میگم
آقــــــــــــــــــــــــا کارت درسته

ارادت داریم :)

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد