گاهی پشت حرفهایم ته میگیرم و پشت لباسهایم کهنه میشوم
آنقدر نا گقته برای گفتن دارم که میتوانم تا آخر عمر سکوت کنم
کاش سه چهار تا پا برای رفتن داشتم
از میدان نبرد و اسارت در پشت میدان آزادی
از لباسهایی که آدمی درونشان نیست
از ساعتی که انتظار را نفهمید
از خنده هایی که از عکسهایم گرفتم
از درد هایی با خاصیت الکل
از دلتنگی هایی از جنس پیاده رو و بوی سیگار
از خودم! از این "من"ِ لعنتی!
میرفتم...
دوست داشتم..
لبخند های درون عکس..
سر بزن دوست داشتی
همچنان باعلاقه می خونمت رفیق :)
مخلصم رفیق :)
خیلی خوب مینویسی
یه حرفایی که انگار از ته دلم خودم دارم میگم
خوش به حالت لااقل این قلم رو داری ...
مهم چیزیه که تو دل هممون هس
چجوری بیرون اومدنش مهم نیس
"درد" رو از هر طرف بخونی بازم درده
آنقدر نا گقته برای گفتن دارم که میتوانم تا آخر عمر سکوت کنم...
لایییییییییک