زنده در ولیعصر

مثل خیلی روزها که دلتنگی به تنبلی غلبه میکنه دوباره از خونه میزنی بیرون! بدون مقصد.

سر از خیابون ولیعصر درمیاری. شاید ولیعصر واسه خیلیا یه خیابون ساده و آسفالت باشه که میدان راه آهن رو به میدان تجریش وصل میکنه ولی واسه یه چیزی بیشتر از ایناست

تو پیاده‌رو ها راه میری و با اینکه چشات رو دوختی به زمین همش حواست هست که به کسی نخوری تا از دنیای هدفون پرت نشی بیرون

هر از چندگاهی سرتُ میاری بالا و یه نگاهی به رهگذرا میکنی. چند تا لبخند و قهقه , چند تا بغض و چشم قرمز و چند تا لباس که خیلی وقته دیگه آدمی توشون نیست میبینی و دوباره نگاهتُ میدزدی و با پلیر یا دکمه های لباست خودتُ مشغول میکنی

هر یک قدمی که به میدان ولیعصر نزدیک میشی یه حس غریب تو دلت پررنگ تر میشه

حسی که نمیشه توصیفش کرد! هم خوبه هم بده. قلبت سنگین میشه و تند تر میزنه با خودت میگی الانه که سکته کنم و وسط همین پیاده‌روی لعنتی بمیرم

یه چیزایی یادت میاد که آزارت میده ولی جلوشُ نمیگیری چون دوست داری بیشتر یادت بیاد

چیزایی که قبلا باهاش دیدی رو میبینی. جاهایی که قبلا باهاش رفتی رو میری. حتی حسی که قبلا باهاش داشتی رو داری و یه دفعه بغض میکنی

دلت به معنای واقعی کلمه میگیره و بغض حتی نفس کشیدن رو هم برات سخت میکنه

ولی شکستن اینجور بغض ها اونم تو همچین جای شلوغی جرات میخواد که تو نداری. همش با خودت میگی از آدما دور شم نکنه یه وقت کسی بپرسه "آقا ساعت چنده؟" و من در جوابش نتونم بغضمُ نگه دارم!

چشات پُر میشه و آروم راهتُ کج میکنی و میری سمت خیابون

رو جدول وایسادی و حس سکوی پرش بهت دست میده! صدای آهنگُ میبری بالا چشاتُ میبندی و میخوای مثل یه گربه از خیابون رد شی , دلخوش به بی احتیاطی یک راننده

نمیشه!! نمیتونی!! نمیخوای!! نمیذارن!! اه... متنفری از تمامی افعال منفی.

پا میشی یه سیگار پیدا میکنی و بدون کبریت روشنش میکنی و همه‌ی راهی که با دلخوشی اومده بودی را با حداقل امید و حداکثر نا امیدی برمیگردی

کم کم داری خسته میشی انگار که وقتی داشتی میرفتی سبک بودی ولی الان تو راه برگشت احساس میکنی سنگین تر شدی و پاهات دارن کم میارن

بعد از نیم ساعت انتظار تو ایستگاه بین چند تا لباس و چند تا آدم بلاخره اتوبوس میرسه

سوار میشی , صندلی آخر بغل پنجره , سرتُ میذاری رو شیشه , چشاتُ میبندی و ...

نظرات 5 + ارسال نظر
شقایق 15 شهریور 1391 ساعت 23:42

چقدر عالیه که میتونی انقدر خوب بنویسی بقیه ام تمام مدتی که نوتو میخونن حسابی درگیـر شن
چن ثانیه حس کنن واقعن جای تو هستن
آقا حرف نداری :)

من مخلصم :)
اگه واقعا تونسته باشم به رسالتم (درگیر کردن خواننده) عمل کنم خیلی خوشحالم!

هانیه 15 شهریور 1391 ساعت 23:56 http://gamaj.blogsky.com

حس مشترکی بود
واقعا موقع برگشتن پاهای آدم همراهی نمیکنن. انگار اونام دوس ندارن برگردن . . .

کاش بشه همونجا به انتخاب خودت بمیری

شقایق 16 شهریور 1391 ساعت 00:39

تونستی!پس خوشحال باش

افرو 17 شهریور 1391 ساعت 03:28

عالی بود...

fateme 20 آبان 1391 ساعت 18:22 http://www.sokootetanha.blogfa.com

kheili khob bod daghighan moshkele hame javonas b khosos man

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد