تنها حسی که بعد از شنیدن مرگ یه جَوون تو وجودت شکل میگیره حسرت خوردن به موقعیت اون جَوون مُرده باشه و نا خودآگاه با یه نفس عمیق بگی "خوش به حالش"
هر سال دوبار ساعتها جلو و عقب میشن و سال هاست که ساعت رو دیوارت دست نخورده باقی مونده و حتی خواب رفتنش هم فرقی به حالت نمیکنه.
حس یه سرخپوست پیر تو یه قبیلهی تک نفره رو داری که هیچ جا محیط زیست تو نیست.
بزرگترین دلخوشیت یه نخ مارلبرو و کوچیکترین آرزوت خیس شدن زیر بارون باشه.
هیچ عجله ای واسه رسیدن به جایی و هیچ ضرورتی واسه انجام هیچ کاری نداری.
خدا رحمتت کنه رفیق... خدا رحمتت کنه!
همونا رو هم به دست نیاری ،گاهی ، حسرت های کوچیک ، عمیق تر از درد های بزرگن