از همهی کلاغ های تهِ قصهی مادربزرگ خسته تر به خونه ت نمیرسی
خونه نزدیکه هآ خیلی هم نزدیکه
ولی دلیلی واسه برگشتن نیست
تو راه هِی با خودت کلنجار میری که زخمای روی شونه تُ گردن بگیری
گیرم که گردن گرفتی! با صورتت چیکار میکنی؟ با دلت چی؟ دستات؟ پاهات؟
تو راه هِی با خودت کلنجار میری
دیوارا بهت تکیه میکنن
سیگارا دودت میکنن
لباسات میپوشنت
پیاده روها قدم میزننت
خط کشی خیابونا زل میزنن بهت
با خودت میگی "بیا رفیق" نمیدونی اصلا منظورت از رفیق کیه ها ولی میخوای یکی بیاد. یکی بیاد و از آلبوم عکس بگیردت و گرم تر از شال گردن, دستاشو بندازه دور گردنت
از دو هایی که به سگِ روزگار زدی براش بگی و بگه "میدونم"
از کلافگیِ های روزانه ت بگی و بگه "آره سخته"
از این بگی از اون بگی و بگی و بگی و هیچی نگه.
هه :)
این دنیا که نشد
شاید دنیایی دیگر...
پسر عالی بود، برانگیخته شدیم
دنیایی دیگر نیز نیست برای ما...
تو راه هِی با خودت کلنجار میری
دیوارا بهت تکیه میکنن
سیگارا دودت میکنن
لباسات میپوشنت
پیاده روها قدم میزننت
خط کشی خیابونا زل میزنن بهت
عالیییییی