قایقی باید کاشت


یک حس عجیب
درست در همان لحظه که اطرافت را پر کرده اند آدمهایی که میبینند اما غیر از تو را
درست در همان لحظه که موزیک متن چشمهایت صدای همهمه و حرفهایی ست که زده میشود اما با غیر از تو
رهایی از شرِ هجوم افکار درنده , خان هشتمی میشود که کمر رستم ها را میشکند
در گوشه ای از خودت کز میکنی و تصمیم میگیری خودت را برداری و به دریا بزنی
به دور دست ها برسی
جایی که نوشته های بی مخاطب سرزنش نشوند
جایی که آوازهای دسته جمعی ِ یک نفر آزاردهنده نباشد
جایی که حس همزادپنداری با خط کشی های خیابان مضحک نباشد
خط کشی هایی که از من تا این "تو"ی لعنتی نمیرسد
آری! قایقی خواهم کاشت

قتل عمد


خعلیا هستن قتل عمد انجام دادن و راست راست تو خیابونا میچرخن
بعله! وختی یه کاری کنی که یه نفر بعد از تو دیگه هیچ حسی نداشته باشه
نه با بودن کسی خوشال بشه نه از نبودن کسی ناراحت بشه و اصن دیگه به هیشکی اعتماد نکنه تو اون آدمو کشتی! اون آدم زنده س ولی زندگی نمیکنه فقط نفس میکشه
تو یه قاتلی !!

تفاوت را احساس کنید


دوستت دارم اما ....!


.... اما دوستت دارم!

سریال زندگی ما

سکانس اول : طرد شدن از خانواده

لوکیشن : داخلی - مذاکرات بین فرزند و والدین - جبهه گیری والدین علیه فرزندان

در این صحنه جملاتی از قبیل "مفت میخوری میخوابی هیچی نمیشی آخرش من از داشتن بچه ای مثل تو حجالت میکشم و باعث سرافکندگی مایی" به صورت رگباری به سمت فرزند شلیک میشه و غرور و شخصیت فرزند به طرز وقاحت باری خورد میشه


سکانس دوم : پناه بردن فرزند به جامعه برای دوری از خانواده به بهانه هایی از قبیل کار

لوکیشن : جامعه - بین دوست و دشمن و غریبه ها و آشنایان

در این صحنه فرد در بطن جامعه قرار میگیره و بعد از یه مدت و خوردن انواع ضربه های روحی و جسمی و چشیدن طعم تلخ نارفیقی و احساس ابزار بودن باعث میشه کم کم پیش خودش بگه " من از اینا نیستم! اینا مث من نیستن! زندگی با اینا سخته" و در این صحنه بوی تعفن شهر و آدماش منزجر کننده میشه


سکانس سوم : فرار از جامعه و پناه بردن به کانون خانواده

لوکیشن : داخلی - بین والدین - نگاه های سنگین و معنی دار حانواده

در این صحنه فرد حرف ها و کنایه های زیادی رو متحمل میشه و بعد از کلی دعوا و طر شدن دوباره از خانواده یه حس کلافگی و خستگی ئ درک نشدن میاد سراغش و مثل خوره میوفته به جونش!


سکانس چهارم : گوشه گیر شدن در خانه و پناه بردن به دنیای مجازی

در این صحنه فرد به گوشه ای از خونه پناه میبره و بدون توجه به چیزایی که اطرافش در حال اتفاق افتادنه میره تو دنیایی که خودش واسه خودش ساخته! دنیایی که از نظر خودش آرمانیه

دنیایی مجازی تو شبکه های اجتماعی با یه سری آدمای مجازی که دلش بهشون خوشه! هرچند بود و نبودشون به یه کابل بنده ولی همین که میتونه بینشون یکم خوش باشه و یکم درک بشه باعث میشه نمک گیر بشه

ولی دوباره از جانب خانواده شروع میشه به سرکوفت خوردن به دلیل استفاده زیاد از اینترنت و دور بودن از جمع خانواده و درگیری زیاد با دنیای مجازی! کلافگی ها و خستگی ها و....


سکانس پنجم : خستگی فرد 

لوکیشن : همه جا - خستگی فرد

در این صحنه فرد خسته است


سکانس آخر : حرکت فرد با یک هدفون و سیگار به سمت غروب

تــــــــیـــتراژ 

پایان

هشتمین عجایب دنیا

مصداق بارز " کـنگر خوردن و لـنگر انداختن " خاطرات لعنتی توست

بغض های جهش یافته

یه سری بغض ها هستن که انرژی شکستنشون با انرژی شکافتن اتم برابری میکنه!
این بغض های لعنتی میشکننت بدون اینکه بشکنن

آدما نیاز به ریکاوری دارن

دیدین آدمایی رو که نمیخوان از غمگین بودن و فاز افسردگی دست بردارن؟

دیدین آدمایی رو که هیچ کاری نمیکنن تا از فاز غم و ناراحتی دربیان؟

دیدین آدمایی رو که حوصله ی خودشونم ندارن؟

بعضیا بلافاصله موقع بحث و درد دل با این آدما شروع میکنن به نصیحت که عیب نداره همه جی درست و فلان! یا بعضیا بدترش میکنن و میگن تو خودت نمیخوای حالت بهتر شه!

ولی جلوی این آدما فقط باید سکوت کرد

بذارید هر حرفی دارن بزنن

بذارید حرفایی که مونده تو دلشون و گندیده رو بالا بیارن

این آدما غمگین بودن رو دوس ندارن

بلکه حاضرن غمگین بمونن ولی غمگین تر نشن!

زندگی این آدما مث آدمیه که رو پله وایسادن و هی سعی میکنن یه پله برن بالاتر ولی هر دفعه که سعی به بالا رفتن میکنن با مخ میخورن زمین و میوفتن رو دو تا پله پایین تر واسه همین سعی میکنه بشینه رو همون پله ای که بوده و منتظر یه کمک باشه واسه بالا رفتن

بهشون نگید که "تو هیچ سعی ای واسه بهتر شدنت نمیکنی"

آدم وختی همه ی زورشُ بزنه و بجای بالا رفتن و بهتر شدن بیوفته پایین و بدتر بشه

دیگه بیخیال میشه

یه پیله میبافه و میره توش شروع میکنه به غصه خوردن

آدم ِ شاد بودن خعلی سخته

آدم بودن خعلی سخته

بودن خعلی سخته

این آدما میخوان نباشن

انقد بهشون گیر ندید بذارید فک کنن نیستن

آدما...

دور زدن ممنوع


سعی کنید مسیرُ درست انتخاب کنید که بعدن نیازی نباشه آدمارو دور بزنید

دوراهی

آدما حداقل یه بار واسشون پیش میاد که سر دوراهی گیر کنن

دوراهی مثل یه ترازوئه

یکی از کفه هاش "دلیل واسه موندن" و یکی دیگه ش "هدف واسه رفتن" ــه!

آدما وختی سر دوراهی قرار میگیرن شروع میکنن به سبک و سنگین کردن و دو دو تا چهارتا

دلایلی که به موندن امیدوارشون میکنه رو میذارن یه سمت ترازو

اهدافی که واسه رفتن بهشون بهشون انگیزه میده رو میذارن یه سمت دیگه

معمولا دلیل موندن میتونه یه شخص خاص باشه یا حتی یه چیز خعلی کوچیک باشه که دل کندن ازش واقعا سخته و در اکثر موارد همین دلیل ها (هرچند کوچیک و جزئی) میتونه فرد رو از رفتنش منصرف کنه

هدف هم که یکی از بزرگترین انگیزه های هر آدمی واسه ادامه دادنه

پس این آدم بلاخره یا از هدف یا از اون دلایل دل میکنه و مسیر خودشو مشخص میکنه

بعضی آدما هستن که همین شرایط رو با یه کمی تغییر تجربه میکنن

آدمایی که نه هدفی دارن واسه رفتن , نه دلیلی دارن واسه موندن

هرکسی که تو این شرایط قرار بگیره یه مرگ خفیفُ تجربه میکنه

آدمایی که این دوراهی کثیفُ تجربه کرده باشن میفهمن که مرگ ترس نداره

این آدم آروم و بی صدا یه گوشه زنده میمونن ولی زندگی نمیکنن

این آدما به معنی واقعی کلمه "خسته" شدن

هفت ثانیه , هفت قرن

خاطراتی که حتی از حافظه ی ماهی ها هم پاک نخواهد شد

من ِ خدابیامرز


چند سال سکوت به احترام "من" ِ از دست رفته

نیمکت های بزرگ ِ لعنتی

امروز تو پارک وختی غرق صدای هدفون و رفت و آمد آدما بودم یه چیزی دیدم

نـــیمکـــت های پارکــــــــــ

خعلی بزرگن! نیمکت نباید انقد بزرگ باشه

اینهمه فلز و رنگ و فیلان و بیسار هدر دادن واسه چی آخه؟

وختی یه نفر با مخاطب خاصش میخواد رو این نیمکتا بشینه انقد نزدیک به هم میشینن که شاید کمتر از یه نفر فضا اشغال کنن پس واسه دو نفر هم نیمکت یه نفره بهتره

اما فرض کنید وختی یه آدم تنها و خسته میخواد چند دقیقه رو این نیمکتا بشینه

بزرگی نیمکتا باعث میشه جای خالی اون "یه نفر" که باید باشه و نیس بیشتر حس بشه

همون یه متر و چن سانت فضای خالی روی نیمکت میتونه اون آدمو یاد کلی خاطره از روزای خوب و بدش بندازه و پرتش کنه تو روزایی که این نیمکتا واسش بزرگ نبودن

شاید بزرگی این نیمکتا واسه خعلیا به چشم نیاد ولی واسه خعلیا دهن کجی باشه

رو نیمکت بزرگ , بغلت , باید یکی باشه

اگه "یکی" نیس پس نیمکت نباید بزرگ باشه

نیمکت نباید باشه

نیمکت...

نیمکت لعنتی!

مسموم حرف

نه که حرفی نباشه واسه گفتن

اتفاقا حرف هست خعلی هم زیاده فقط من بلد نیستم بزنمشون

زورم بهشون نمیرسه

نه تنها زور من بلکه زور کلمه ها هم بهشون نمیرسه

وختی میپرسی "چرا ساکتی" و یه "نمیدونم چه مرگمه" جواب میگیری خودت تا تهش بخون که طرف انقد حرف داره و نتونسته بزنه که لال شده!

این حرفا مسموم ان! انگشت میندازی تو حلقت تا بالا بیاریشون میاد بالا ولی همونجا میمونه و بعضی وختا راه نفس کشیدنتم میگیره ولی بیرون نمیاد! فقط لال میشی

هی زور میزنی بگی! نمیشه

دوباره زور میزنی... دوباره و دوباره تا اینکه میری رو اسکرین سیور

اینجاس که ترجیح میدی ساکت باشی و یه مرگ چن روزه رو تجربه کنی تا اینکه هی زور بزنی و بجز درد گلو و چشمای قرمز چیزی واست نمونه!

میفهممت رفیق!


واسه هممون پیش اومده که سفره ی دلمونُ پیش کسی باز کنیم و هرچی هست و نیست بریزیم بیرون

آدما خعلی وختا (چه مرد چه زن چه 30 ساله چه 3 ساله) نیاز دارن به همدردی و صحبت کردن

وختی یکی میاد پیشتون و شروع میکنه به صحبت کردن درباره ی بدبختیاش فقط گوش کنید! بذارید هرچی میخواد بگه تا کامل خالی شه آدما وختی دلشون میگیره و یه سری حرف مسموم تو دلشون مونده که باید بالا بیارن وگرنه بهتر نمیشن

بعد از تموم شدن حرفاشون یه "مــیفهممت رفیق" یا مثلا یدونه "مــیدونم خعلی سخته" کافیه واسه آروم شدنش

لازم نیس شروع کنید به قیاس مشکلات خودتون با اون و گفتن "اینکه چیزی نیس من بدترشو داشتم" اینجور جمله ها خعلی آزاردهنده س

تا تو شرایط اون شخص نباشی نمیتونی درباره ش نظر بدی ولی حتی اگه فک میکنی مشکل اون از خودت کوچیکتره یا مشکل بزرگی نیس بازم جلوی اون سعی کن جوری نشون بدی که مشکل سختیه که اونو از پا درآورده ولی بعدش یادآوری کن که "سخته ولی میشه درستش کرد"

همدلی از همزبونی بهتره آغا خعلی بهتره

زخمی به اسم تجربه


تجربه تو زندگی یکی از بهترین آپشن های خلقته

آدم باید یه سری چیزارو تجربه کنه حتی اگه احتمالش 1% باشه که بازم تو اون شرایط قرار بگیره

اصن بعضی تجربیات باعث میشه آدم زودتر پخته بشه و تجربه نکردنشون آدمو تو دنیای بچگی نیگه میداره

ولی یه سری چیزا هس هیچوخت نباید تجربه بشه

تجربه کردن یه سری چیزا به باتجربه شدن بعدش نمی ارزه!

اگه تجربه شون کنی بجای پخته شدن میسوزی و ته میگیری

این تجربیات مث یه زخم روی صورت میمونه که هر وخت جلوی آینه خودتو میبینی اذیتت میکنه

تجربه ای که زخمش خوب نمیشه و همون زخم یا با چرک یا از خونریزی میکُـشدت