آدم پخته نمیشه. آدم میسوزه

بکارت خاطرات

تو زندگی هر آدمی یه سری چیزا هست که باید ناب بمونه.

یه سری چیزا که هیچوفت نباید با کسی به اشتراک گذاشته بشن. یه سری چیزا که حتی خودتم باید کمتر بری سراغشون که همیشه جذاب و تازه باشن. چیزایی که عادی شدن و همه گیر شدنشون اونارو از بین میبره.

خاطرات یکی از مهمترین چیرهاییه که باید ناب بمونن. خیلیا با خاطراتشون زنده ان ینی روزی که مرور یه خاطره‌ی خوب دیگه نتونه ریتم قلبشونو بهم بریزه میمیرن.

پس اگه خاطره ای دارید که با دوره کردنش یه لبخند کوچیک و تلخ میشینه رو صورتتون , اگه یه آهنگی هست که گوش دادنش میتونه تو زمان جابجاتون کنه , اگه یه خیابونی هست که قدم زدن تو اون خیابون شما رو یاد چیزای خوب میندازه سعی کنید تا جایی که امکان داره باکره نگهش دارید

اون خاطره رو واسه هیچکس تعریف نکنید. اون آهنگو با هیچکس دیگه ای گوش نکنید. توی اون خیابون با هیچکس قدم نزنید.

شاید بتونید با اون خاطرات مدت بیشتری زنده بمونید

:*

دلیل محکمی برای ادامه‌ی زندگی اطرافیانتان باشید

نمیفهمی دارم از خودم جون میکنم

عقربه ها را سوار شدم برای رسیدن به علی چپی که سال ها , شاید هم قرن ها پیش خودت را در آن جا گذاشتی و من در انتهای کوچه , درست در نقطه ای که مسافرها از دور تبدیل به نقطه‌ای ناچیز شده و فراموش میشوند در آتشی که سال ها , شاید هم قرن ها پیش روشن کرده‌ای نخ به نخ دارم دود میکنم.

تمام زورم را زدم و موفق به حذف تو از زندگی لعنتی ام شدم. درست شنیدی

تو دیگر در خیابان ولیعصر کنار در ِ ورودی سینما آفریقا نیستی

تو دیگر در اتوبان تهران - کرج صندلی بغلی راننده را پُر نمیکنی

تو دیگر در پارک ها , خیابان ها , نیمکت های دو نفره و ایستگاه های مترو و اتوبوس نیستی

در واقع دیگر "تو"یی وجود ندارد. تمام شدی

هر چه از تو مانده اکنون "مــن" است. درون این من ِ لعنتی "تو"یی جریان دارد که از مویرگ های حساس مغزی به راحتی عبور میکند , ضربان قلب را با ریتم خاطراتت آشفته میکند , خطای دید بوجود می‌آورد و همه را "تو" نشان میدهد , شنوایی را عاجز میکند که فقط صدای آوازهایی که سکوت کردیم را بشنود ولی نمیمیراند.

در واقع تو طلسمی منزجر کننده و دوست داشتنی بودی که مرا محکوم کردی به زندگی. زندگی‌ای بر مبنای من بر پایه‌ی تو بر اساس درد. 


تو خیلی خوبی

همیشه تو هر جمعی یه آدمایی هستن که با بقیه فرق دارن!

آدمایی که کم رنگ و بی صدا هستن. آدمایی که تو زندگی اطرافیان حاشیه ایی هستن برای نقش های اصلی. آدمایی که نبودشون حس نمیشه. آدمایی که بعد از دو روز نبودن جوری فراموش میشن که انگار از اول نبودن. آدمایی که نمیتونن بد باشن. آدمایی که متفاوت بودنشون همراه شده با طرد شدن و زجر کشیدنشون. آدمایی که همه رو درک کردن و هیچوفت درک نشدن.

این آدما معمولا گذشته ای دارن که ازش فراری ان و آینده ای دارن که امیدی بهش نیست

این آدما معمولا یه خلوتگاهی واسه گریه های شبانه و دفع خستگی های روحیشون دارن

این آدما معمولا از خوب بودن خودشون که بقیه به "اسگل بودن" ازش یاد میکنن خسته شدن

این آدما معمولا بی حوصله و بیخیال میشن و با همه کنار میان علی رغم اینکه کسی باهاشون کنار نیومده و نمیاد.

این آدما معمولا هر روز میمیرن...

تنها چیزی که میتونه این آدمارو همچنان امیدوار و سرپا نگه داره یادآوری خوب بودنشونه. یعنی باید بهشون بفهمونی که "خوب بودن" اون چیزیه که اونا هستن نه اون چیزی که بقیه میخوان باشن.

اگه همچین آدمی میشناسید نذارید بمیره. فکر نکنم یه "تو خیلی خوبی" خرج چندانی داشته باشه ولی واسه این آدما خیلی خیلی با ارزشه! خوبیشون رو بهشون یادآور بشید

زنده در ولیعصر

مثل خیلی روزها که دلتنگی به تنبلی غلبه میکنه دوباره از خونه میزنی بیرون! بدون مقصد.

سر از خیابون ولیعصر درمیاری. شاید ولیعصر واسه خیلیا یه خیابون ساده و آسفالت باشه که میدان راه آهن رو به میدان تجریش وصل میکنه ولی واسه یه چیزی بیشتر از ایناست

تو پیاده‌رو ها راه میری و با اینکه چشات رو دوختی به زمین همش حواست هست که به کسی نخوری تا از دنیای هدفون پرت نشی بیرون

هر از چندگاهی سرتُ میاری بالا و یه نگاهی به رهگذرا میکنی. چند تا لبخند و قهقه , چند تا بغض و چشم قرمز و چند تا لباس که خیلی وقته دیگه آدمی توشون نیست میبینی و دوباره نگاهتُ میدزدی و با پلیر یا دکمه های لباست خودتُ مشغول میکنی

هر یک قدمی که به میدان ولیعصر نزدیک میشی یه حس غریب تو دلت پررنگ تر میشه

حسی که نمیشه توصیفش کرد! هم خوبه هم بده. قلبت سنگین میشه و تند تر میزنه با خودت میگی الانه که سکته کنم و وسط همین پیاده‌روی لعنتی بمیرم

یه چیزایی یادت میاد که آزارت میده ولی جلوشُ نمیگیری چون دوست داری بیشتر یادت بیاد

چیزایی که قبلا باهاش دیدی رو میبینی. جاهایی که قبلا باهاش رفتی رو میری. حتی حسی که قبلا باهاش داشتی رو داری و یه دفعه بغض میکنی

دلت به معنای واقعی کلمه میگیره و بغض حتی نفس کشیدن رو هم برات سخت میکنه

ولی شکستن اینجور بغض ها اونم تو همچین جای شلوغی جرات میخواد که تو نداری. همش با خودت میگی از آدما دور شم نکنه یه وقت کسی بپرسه "آقا ساعت چنده؟" و من در جوابش نتونم بغضمُ نگه دارم!

چشات پُر میشه و آروم راهتُ کج میکنی و میری سمت خیابون

رو جدول وایسادی و حس سکوی پرش بهت دست میده! صدای آهنگُ میبری بالا چشاتُ میبندی و میخوای مثل یه گربه از خیابون رد شی , دلخوش به بی احتیاطی یک راننده

نمیشه!! نمیتونی!! نمیخوای!! نمیذارن!! اه... متنفری از تمامی افعال منفی.

پا میشی یه سیگار پیدا میکنی و بدون کبریت روشنش میکنی و همه‌ی راهی که با دلخوشی اومده بودی را با حداقل امید و حداکثر نا امیدی برمیگردی

کم کم داری خسته میشی انگار که وقتی داشتی میرفتی سبک بودی ولی الان تو راه برگشت احساس میکنی سنگین تر شدی و پاهات دارن کم میارن

بعد از نیم ساعت انتظار تو ایستگاه بین چند تا لباس و چند تا آدم بلاخره اتوبوس میرسه

سوار میشی , صندلی آخر بغل پنجره , سرتُ میذاری رو شیشه , چشاتُ میبندی و ...

باز کن پنجره‌ی لعنتی را

گرمه! خیلی هم گرمه.

کلافه میشی از قطره های عرق که آروم آروم دارن مغلوب جاذبه میشن. هدفونُ درمیاری پرت میکنی یه گوشه و سعی میکنی با جلو عقب کردن پیرهنت یه کمکی به داغی بدنت کرده باشی ولی بی فایده‌س!

یه دستی به سر و صورتت میکشی و در حالی که داری کف دستت که خیس ِ عرق شده رو میمالی به فرش هزار بار خودتو لعن و نفرین میکنی که این چه وضعشه آخه؟ اینجا کجاس؟ من واسه چی باید اینجا.... که یکدفعه چشات میوفته به پنجره‌ی همیشه بسته‌ی اتاقت

اون پنجره همیشه اونجا بوده ولی اولین باره که نظرتُ جلب میکنه

(تو فیلما این صحنه رو با یه آهنگ بکگراند پیانو و صحنه آهسته و پر رنگ شدن لوکیشن نشون میدن)

هرچه دستت بیشتر بهش نزدیک میشه احساس فارق شدن از این وضعیت ته دلت روشن تر میشه

به محض اینکه پنجره باز میشه یه باد خنکی میزنه تو صورتت! انگار یه نفر واسه بیدار کردنت بهت سیلی زده باشه. به خودت میای و یکم جلوش وایمیستی و یه نفس عمیق و راحت میکشی

برمیگردی همونجا که نشسته بودی. هدفونُ برمیداری دوباره آهنگُ پلی میکنی و ادامه میدی...

اگه این اتاق رو بشه به وضعیت زندگیمون تعمیم بدیم اون گرمای لعنتی میتونه خیلی چیزا باشه.

اون کلافگی از قطره های عرق میتونه همین خستگی روحی باشه که همه تجربه‌ش کردیم.

هدفون و آهنگ هم میتونه کارهایی باشه که یه زمونی برای خوشحال بودن و لذت بردن از زندگی انجامشون میدادیم ولی الان خستگی و بی حوصلگی بهشون غلبه کردن و دیگه جواب نمیده.

و اما اون پنجـــره...

اون پنجره از نظر من فقط میتونه یه شخص خاصی باشه

فقط یه آدم میتونه نقش اون پنجره رو ایفا کنه

یه آدم که همیشه هست و هیچوقت دیده نمیشه

اون آدمُ پیدا کنید و بذارید یه باد خنک بیاد تو اون اتاق لعنتی

بریم یه گوشه آروم بمیریم


گاهی پشت حرفهایم ته میگیرم و پشت لباسهایم کهنه میشوم
آنقدر نا گقته برای گفتن دارم که میتوانم تا آخر عمر سکوت کنم
کاش سه چهار تا پا برای رفتن داشتم
از میدان نبرد و اسارت در پشت میدان آزادی
از لباسهایی که آدمی درونشان نیست
از ساعتی که انتظار را نفهمید
از خنده هایی که از عکس‌هایم گرفتم
از درد هایی با خاصیت الکل
از دلتنگی هایی از جنس پیاده رو و بوی سیگار
از خودم! از این "من"ِ لعنتی!
میرفتم...

آن مرد مُرد


مردی که اطرافیانش گریه کردنشُ دیدن دیگه از مرگ نمیترسه
چون یه بار تجربه‌ش کرده

همون آدم! همون...

چشاتو باز میکنی یه لبخند واقعی میزنی و دستتُ میذاری زیر سرت
یه چیزایی عوض شدن! میتونی حسشون کنی
احساس میکنی بعد از یه مدت طولانی اولین باره که دوباره واقعا بیدار میشی و از شروع شدن یه روز جدید ناراحت نیستی
دیگه جواب "چطوری" اطرافیان "خوبم. مرسی" و یه لبخند مسخره نیست
واقعا خوبی و با خودت میگی "امروز میخوام دوباره اونو ببینمش"
بودن یه آدم تو زندگی خیلی‌هامون لازمه
اگه اون "یه آدم" رو دارید یا خودتون همون "یه آدم" هستید, حله

من یک اتوبوس بین شهری هستم

مرد صورتش را به شیشه‌ی داغ از گرمای چهل و چند درجه ای ساعت 9 صبحِ شهر بم چسبانده بود و زیر هجوم افکار خاکستری‌اش دنبال روزنه ای از آرامش بود

مسافر بود. از شهری غریب به شهری قریب

خسته بود. نه از سفر 28 ساعته و نشستن روی صندلی های بی رحم اتوبوس بلکه از آدمها

ازبی تفاوتی نزدیکترین هایش

از شروع سفری بی بدرقه

تا پایان سفری بی بدرقه

از دیده نشدن ها و شنیده نشدن ها

از حرف های پنهان شده پشت لبخندهای تلخ و مسخره

چشم دوخته بود به آدمهایی که صندلی های اتوبوس را به ظاهر پر کرده بودند

آدمهایی که نبودند در عین بودنشان

آدمهایی که مثل بقیه نفس میکشند مثل بقیه میخندند مثل بقیه شب میخوابند و صبح بیدار شدنشان کمی با بقیه متفاوت بود

آنها هم مثل ما بوی باران را حس میکردند و از گرمای تابستان فراری بودند

تنها تفاوتشان با بقیه این بود که روزی , جایی , خود را در یک مسافرت در یک لحظه جا گذاشته اند و فراموش کرده اند

در همان لحظه که سرشان روی شیشه بود و به پاسخ "چرا"ها فکر میکردند

به همین دلیل اتوبوس های بین شهری محکوم شده اند به منفور بودن

از روزی که اولین مسافر خودش را در اتوبوس بین شهری جا گذاشت اتوبوس ها نفرین شدند

نفرین و طلسمی که خواهد بود تا روزی که مسافر و غم باشد

مرد آرام صورتش را از شیشه‌ی داغ اتوبوس جدا کرد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش

کوله پشتی اش را به دوش گرفت و بعد از توقف اتوبوس پیاده شد و گوشه‌ی پیاده رو ایستاد

بهمن کوچکی که تهِ کیفش خشک شده بود را با آتش فندک رهگذری روشن کرد و خیره به اتوبوس شروع کرد به دود کردن

اتوبوس حرکت کرد و مَرد دستش را تکان داد و با لبخندی با خودش در اتوبوس خداحافطی کرد

خداحافظ :)

فکر کنم یه مرد توی این اتاق مُرده

اتاقم تاریکه. تنها نوری که توش هست یا واسه صفحه‌ی خسته‌ی گوشیم و یه تکست باکس خالی واسه نوشتن مسیج ِ یا نور مانیتوری که زل زدم بهش واسه نوشتن حرفهایی که باید فریاد میشدن اما بخاطر "عادت" لعنتی ِنوشتن محکوم شدن به تایپ!

اتاقم سرده. کلا رخت خوابم سرده! نه از اون سرماهای دوست داشتنی ِاتاق و گرمای دوست داشتنی تر ِلحاف. از اون سرماهایی که مورمور میشی و تا مغز استخونت میلرزه

اتاقم بزرگه. شاید دوازده متر از نظر خیلی ها کوچیک باشه ولی من تو این اتاق خودمُ گم کردم و چند سالی میشه که روزمرگی میکنم بجای زندگی.

اتاقم کثیفه. نه از نظر ظاهری ها. نه! اتفاقا خیلی هم شیک و مرتبه فقط بو میده بوی تعفن مثل بوی لاشه‌ی یه حس که سال ها پیش توی این اتاق نفس های آخرشُ کشیده و داره میگنده! شایدم بوی حرف هایی باشه که خودم دونه دونه سکوت بهشون شلیک کردم و همینجا دفنشون کردم

اتاقم ساکته. از این سکوت هایی که سر ِ آدمُ میبره! بهش میگن سکوتِ کر کننده

چند روز پیش تو یکی از خیابون های شلوغ تهران راه که میرفتم متوجه شدم هیچ آدمی به من لبخند نمیزنه. هیچکس بخاطر تنه زدن یا لگد کردن کتونی های برق انداخته م از من عذر خواهی نمیکنه. هیچکس بخاطر اینکه تو اتوبوس صندلی مُ بهش دادم ازم تشکر نمیکنه. هیچ کس منو نمیبینه!

بیخیال. مهم نیست. برم دنبال بدبختی هام!

کلی کارِ تکراری دارم واسه انجام ندادن

کلی حرفِ قشنگ قشنگ دارم واسه نزدن

کلی جاهای باصفا دارم واسه نرفتن

کلی آدمِ خوب هست واسه ندیدن

وقتی اینهمه چیز هست چرا باید به جنازه‌ی بی‌رمق این مردِ توی اتاق خیره بشم؟


فقط همین

کاش میشد برم جایی که هیچ آدمی منو نمیشناسه

کاش میشد برم جایی که هیچ آدمی نباشه

گاهی اوقات تو اتوبوس , تاکسی یا مترو نشستم و دارم به سمت یه مقصد خاصی میرم و وفتی هدفونم تو گوشم داد میزنه و چشامُ میبندم به هرچیزی فکر میکنم بجز آدم ها

آدم ها. آدم ها. همیشه بیشترین تلاش واسه درک نشدنم از جانب همین آدم ها بوده مخصوصا نزدیکترین ها و کسایی که برام " تو دیگه چرا لامصب؟ " بودن و هستن

آدم ها (البته نمیشه گفت "آدم" بهتره بگیم این موجودات یا این "کپی" ها) اون چیزی که نشون میدن نبودن و نیستن! یعنی کلا رسالت آدم ها اینه که چیزی که هستن رو پشت چیزی که میخوان باشن ولی تو بودنش ضعیف بودن پنهان کنن و یه لبخند مسخره و چند تا "سلام رفیق" و "دوستت دارم" تحویلت بدن و بعد از مکیدن چیزایی که نیاز داشتن خیلی راحت رها میکننت تا از خون ریزی بمیری

شاید واسه خیلی از ماها موقعیت های غیرقابل تحمل پیش اومده باشه از شکست عشقی (!) و از دست دادن پدر و مادر بگیر تا چیزهای خیلی جزئی تر و کلی تر

ولی از نظر من آدمی که درک نشه, آدمی که هیچکس دلیل کارها و حرفهاش رو ندونه و نتونه نیازهاش رو برطرف کنه از همه کس خسته تره! در واقع آدم نیست, مرده‌ی متحرکه

واسه همین ترجیح میدم جایی باشم که آدم نباشه تا اینکه بین آدم ها باشم و بازم آدم نباشه

آخه زور داره بین 7 میلیارد آدم زندگی کنی و حرف هات بغض بشه و راه نفس کشیدن و دیدن و بوئیدن و لمس کردن و حتی راه زندگی کردنت رو هم سد کنه

دورت پر از آدم ها باشه ولی لعنت بفرستی به اونی که باید باشه و هیچوقت نیست

کلی گوش باشه و باز هم حرفات شنیده نشه

کلی دست باشه و بازم تو از سرمای دستات دندونات رو هم بلرزه

جوونی بیست و چند ساله باشی و پاتوق دلتنگیت بهشت زهرا باشه

میدونی سر قبر غریبه ها زار زدن چه حسی داره رفیق؟

آره آدم ها مرده هاشون مفید تر و بی خطر تر هستن

به قول حضرت پناهی که میگه "چه مهمانان بی دردسری هستند مرده‌گان"

آره این منم! این نوسته ها, این غم ها, این شادی ها

این منم! من, اول شخص همیشه مفرد


خندق , حرکتی بومی


تنها چیزی که از معماری اسلامی و صدر اسلام هنوز منسوخ نشده استفاده از خندق توسط مسلمانان بوده که متعسفانه شهرداری با ایجاد خندق تو خیابونا این سنت حسنه رو حفظ کرده!
البته شایان به ذکره که بنیان گذار این طرح سلمان فارسی بوده دیگه

اسراف؟ نکنید

آدمیزاد ذات اسراف گری داره

وختی آدم یه دارایی ای داشته باشه که رو به اتمام باشه سریعا میره به سمت جایگزینی یه نمونه‌ی جدید و غنی تر از اون دارایی!

مثلا وختی بعد از یک حمام متوجه میشه که شامپو رو به اتمامه قطعا به فکر جایگزینی یه شامپوی جدید به جای قبلی میوفته

اگه نتونه اون جدیده رو تهیه کنه با هزار بدبختی (از قبیل آب پر کردن تو ظرف شامپو) مجبور میشه که از همون ورژن قدیمی نهایت استفاده رو بکنه

اما وختی که موفق به تهیه‌ی یه نمونه‌ی بهتر از همون جنس بشه شروع میکنه به اسراف

اصلا از روی عمد شامپوی قبلی رو هدر میده که سریع تر بره سراغ استفاده از اون شامپوی جدید

در واقع همون "نو که اومد به بازار گور بابای کهنه و فیلان"

آدما تو زندگی روزانه و تو رابطه با آدمای اطرافشون هم همین رفتارُ نشون میدن!

وختی تو یه جمعی قرار میگیرن که همه بهشون توجه دارن و حواسشون بهشون هست رفتارهای غیرعادی از خودشون نشون میدن و اصلا مراقب کارایی که میکنن و عواقبش نیستن

شروع میکنن به فراری دادن آدمایی که اطرافشون هستن و تنها توجیحشون اینه که "این نشد یکی دیگه"

ولی وختی همه ترکشون میکنن و فقط یه نفر میمونه اون "یه نفر" براشون میشه خدا

حاضر میشن هر خفت و خواری رو تحمل کنن تا اون ترکشون نکنه

یاد همون قضیه‌ی آب پر کردن تو ظرف خالی شامپو افتادم