لیمو شیرین های 46 کروموزومی

لیمو شیرین از لحاظ رفتاری , میوه‌ی جالبیه

لیمو شیرین میوه ایه که بلافاصله بعد از اینکه آبگیری میشه یا پوستش کنده میشه باید مصرف بشه وگرنه هرچه بیشتر بمونه تلخ تر میشه. یعنی لیمو شیرین در عین شیرین بودنش اگه دیر بری سراغش و ازش غافل بشی خیلی زود تلخ میشه. شیرین , تلخ میشه .

ما همه مون تو زندگی قبلیمون لیمو شیرین بودیم. اصلا میشه گفت که آدمیزاد گونه ای تکامل یافته از لیمو شیرینه که قابلیت تکلم و چیزای دیگه به صورت اکتسابی بهش اضافه شده.

آدمیزاد وقتی میخواد دنبال یه چیز بره , حالا هرچیزی که میخواد باشه , باید به وقتش بره. آدمیزاد وقتی میخواد یکی باشه , یکی که بشینه الکی نیگاش کنه و بخنده , باید اون یه نفر به وقتش باشه. آدمیزاد باید همه چیزش به جای خودش و به وقتش خودش باشه. چیزی (بخوانید "کسی") که وقتی که باید باشه , نیست بود و نبودش دیگه فرقی نداره چون خیلی وقته شیرینی به تلخی میزنه. آدمیزاد زود تلخ میشه. خودش , نگاهش , خنده هاش , ساعتش , حتی افکارش هم تلخ میشه. شیرین , تلخ میشه.


خدایا میشه من برگردم؟ جونِ خدا جون, میشه؟

زندگی چی بود؟

بالای درخت شاتوت , جدا از زمین و زمینی‌ها , عاشق دخترِ همسایه بشی که با دمپایی ابری ننه ش تو حیاط جولان میده و هِی زرت و زرت از اون نگاهای زیر چشمیِ شیطونکی و خنده های ریزِ زنونه تحویلت میده. از شاتوت مهم تر تو دست و بالت نیس , از شیکم خودت میزنی و دلشُ به دست میاری و میخوای واسه همیشه همون بالایِ درخت شاتوت , جدا از زمین و زمینی‌ها بمونی.


دغدغه چی بود؟

تخم مرغی نشدنِ توپ پلاستیکی وقتی دارم لایه‌ میکنم.

هوی! دروازه‌ی شمام باید شیش قدم و نصفی باشه آ , الان میام قدم میگیرم

دعوای زنگ آخر با اون یارو گنده بکِ کلاس پنجم که انتظامات بود و اصغر پنجعلی رو تو نمازخونه انگشت کرده بود. آخه اصغر مث داداشمه

وسط میز خط کشیدم اینورِ خط واسه منه اونورِ خط واسه اکبر گولاخ.


دلخوشی چی بود؟

قرارِ فوتبالِ بعد از مدرسه, که اگه بخوایم زودتر از بچه های مدرسه ایران تایر و بچه های نوزده متریِ رحمان برسیم باید زنگ آخر فرار کنیم , انتظاماتِ در رفیقمونه میتونیم بپیچونیم

آخر هفته و فیلم سینمایی هاش! بروس لی و کتک کاری های بعدش با پسر عموم

فردای سیزده به در که با لباس نو میرفتیم سر کلاس و به همدیگه بیلاخ میدادیم


ناراحتی چی بود؟

گُل خوردیم! اَه

چرا همیشه یارکشی کردنی میلاد , هادی و مرتضی رو میکشه و ما باید ضعیف بشیم؟

آقام قول داده بود این تابستون که میاد اگه شاگرد ممتاز شده بودم دوچرخه ِ20 فرمون خرگوشی برام بگیره ولی هر دفعه به یه بهونه ای میپیچونه! ایندفعه هم گفت که پول نداره. بیخیالش

تازه , اون دختره که بالای درخت شاتوت دیدمش داره از محلمون میره


امید چی بود؟

امضای آقام پایِ رضایت نامه‌ی اردوی مدرسه

صحبتا و دعاهای همسایه ها دورِ دیگِ حلیمِ نذری مادربزرگم شب قبل از اربعین امام حسین

جمعه ها اگه زود مشقامو بنویسم و دیکه‌ی شب هم بالای 19 بشم میتونم برم خونه‌ی پسر صاب خونه و باهاش آتاری بازی کنم. یه بازی فوتبال داره خیلی خفنه

پنشنبه ها که از مدرسه میام خونه, سرِ کوچه بوی قرمه سبزی ننه مُ بشنوفم که ینی امشب عموم اینا میخوان بیان خونه‌ی ما.


چه بود.. چه شد؟ چه خواهد شد؟؟

خوب.. بد... زشت!

حالا تو هرچقدر دوست داری نمیر

درست در همان جایی که وسطِ جمعی شلوغ , بین پرتاب کلمات از این سرِ اتاق به آن سرِ اتاق , پشت سمفونی سکوت کائنات سنگر میگیری و زانوی غم تو را در آغوش می‌کشد.

درست در همان روز که حس پیرمردی سرخپوست , در قبیله ای دو نفره را داری , که سر مزار نفرِ دوم نشسته , بغضش را با غرورش همبستر کرده و بی اطمینان از آینده در حال زندگی می‌کند و گذشته ای را به یدک میکشد که علی چپ است ولی بن بست!

درست در همان شب که اولین لبخندت را از آینه هم دریغ کردی , شبی بی پنجره که آرزوی مکثی طولانی بین دم و بازدم را در اعماق وجودت می‌پروراند.

درست در همان خیابانی که خط کشی هایش از روی تو عبور می‌کنند , بین چهار راهی که چراغش زیر پایت سبز شد , زرد شد و قرمز شدی از نیامدن های این مسافر همیشه رفتنی.

درست در همان فصل , همان پاییز که یک بهمن دوماه طول می‌کشد تا دود شود , نا امید بودی از بهاری که آمدنش نه پرستویی را برمی‌گرداند نه برفی را از روی موهایت آب می‌کند.

درست همانجا , همانجا که قبل از ستاره شدن اسیر سیاه چاله شدی

همانجا که میفهمی دیگر نفس کشیدن مصداق بارز آب در هاون کوبیدن است

همانجا که نوشته هایت بی مخاطب شدند

همانجا که میفهمی زمین همیشه از همین سمت می‌چرخیده

سخت است!

سخت است همانجا نفس نکشی , وگرنه مطمئن باش بقیه اش کاری ندارد

همانجا نفس نکش...

برو برو که نگارت نشوند برو...

تو پیکان جوانانِ مدل 47 با داشبورد طرحِ چوب باید هایده گوش کنی! اونم آهنگ "مستی"

تو کافه نادری وقتی منتظری چیزی که سفارش دادی رو برات بیارن باید سیگار بکشی

وقتی بارون میاد و میخوای بری بیرون باید یادت بره چتر ببری! بارون واسه خیس شدنه

وقتی داری میری خیابون ولیعصر , چه تنهایی چه دو تایی , باید زودتر راه بیوفتی که کل مسیرُ پیاده بری! فرق بین پیاده و سواره بودن تو ولیعصر مثل تفاوت لذتِ چایی خوردن تو استکان کمر باریک و لیوان یه بار مصرفِ پلاستکیه.

وقتی تو یه جایی , تو یه جمعی , بود و نبودت فرقی نداره و از بودنت کسی خوشحال نمیشه و نبودت کسی رو ناراحت نمیکنه , وقتی خداحافطی رو هم ازت دریغ میکنن , وقتی میفهمی که اضافه ای باید بری...! مثل مـرد برو , قبل از اینکه دیر بشه.

این به اون در

همونطور که حرفِ حساب جواب نداره , جوابِ حساب هم حرف نداره

دیگه با چسب قطره ای هم نمی‌چسبه به صورتم این مونالیزای لعنتی

از همه‌ی کلاغ های تهِ قصه‌ی مادربزرگ خسته تر به خونه ت نمیرسی

خونه نزدیکه هآ خیلی هم نزدیکه

ولی دلیلی واسه برگشتن نیست

تو راه هِی با خودت کلنجار میری که زخمای روی شونه تُ گردن بگیری

گیرم که گردن گرفتی! با صورتت چیکار میکنی؟ با دلت چی؟ دستات؟ پاهات؟

تو راه هِی با خودت کلنجار میری

دیوارا بهت تکیه میکنن

سیگارا دودت میکنن

لباسات میپوشنت

پیاده روها قدم میزننت

خط کشی خیابونا زل میزنن بهت

با خودت میگی "بیا رفیق" نمیدونی اصلا منظورت از رفیق کیه ها ولی میخوای یکی بیاد. یکی بیاد و از آلبوم عکس بگیردت و گرم تر از شال گردن‌, دستاشو بندازه دور گردنت

از دو هایی که به سگِ روزگار زدی براش بگی و بگه "میدونم"

از کلافگیِ های روزانه ت بگی و بگه "آره سخته"

از این بگی از اون بگی و بگی و بگی و هیچی نگه.

هه :)

این دنیا که نشد

شاید دنیایی دیگر...

قبای این کوچ به هیچ کجای آسمان نیامد

تا کی پرستوها را می‌توان به اجبارِ اسارت از کوچ منصرف کرد؟ قفس هم می‌دانست به رسمیت نشناختن پرواز پرستوها تغییری در ماهیت کوچ بوجود نخواهد آورد.

انسان محکوم به کوچ کردن و تماشای کوچ اطرافیان است. مثل تخم مرغی که قبل از خارج شدن از بدنِ مرغ محکوم است به ماهیتابه و روغن و شعله‌ی گاز و نهایتا اُملت شدن.

کوچ کردن و موردِ کوچ واقع شدن, ماهیتشان درد است.

کوچ, این بی‌رحم ترین جوخه‌ی اعدام, آدمها را به پازل هایی تبدیل کرد که تکه تکه گم شدند. بعد از هربار ترک شدن و یا ترک کردن, هر آدمی تکه ای از خودش را پیش کسی جا گذاشت و رفته رفته فرسایش یافت. کوچک شد, شکننده شد, ناقص شد.

شاید این رفت و آمد ها عادی شوند ولی فراموش نخواهند شد. هیچوقت!


Vampire Diaries S4 E2

به قول شاعر که میگه :


In The End, When You Lose Somebody, Every Candle Every Prayer Is Not Going To Make Up For The Fact. That The Only Thing That You Have Left Is a Hole In Your Life Where That Somebody That You Cared About Used To Be


اینجاس که باید فریاد انت الحق سر داد

آدم میتونه از طبیعت واسه زندگیش الگو بگیره 2

طهرونی‌ها حداقل سالی یه بار راهشون به شمال میوفته و از بین کل راه های موجود جاده چالوس رو انتخاب میکنن, با اینکه راهش خطرناکه و احتمال تصادف خیلی زیاده.

ینی جاده چالوس در عین مسیر بودنش, مقصد هم هس!
میشه با اطرافیان مثل جاده چالوس بود

آدم میتونه از طبیعت واسه زندگیش الگو بگیره

وقتی بارون میباره بعضیا دلشون میگیره, بعضیا هم دلشون وا میشه. یه سریا زیرش چتر باز میکنن و بعضیا از خیس شدن زیر بارون لذت میبرن. بعضیا یاد خاطراتشون میوفتن خیلیا هم نه بارون رو درک میکنن نه فلسفه ش رو.

ولی بارون بی توجه به همه‌ی آدمها هروقت بخواد میباره!
میشه مثل بارون زندگی کرد

آدمای اوراقی

همه چیز اولش که تازه س عزیزه.

مثلا همه وقتی ماشین نو میخرن حواسشون هست که یه وقت تصادف نکنن تازه همه‌ی چاله چوله هارو هم آروم و با دقت رد میکنن که یه وقت ماشینشون به سر و صدا نیوفته. هر روز چک میکنن که جاییش خط نیوفتاده باشه. براش روکش و چادر و دزدگیر و کلی وسایل جانبی میخرن. مهم تر از همه اینه که با علاقه و اشتیاق ازش استفاده میکنن.

همه‌ی اینا تا روزی ادامه داره که ماشین اول تصادفش رو تجربه کنه.

بعد از تصادف اول ماشین از چشم صاحبش میوفته. شاید تا یه مدت طولانی حتی چراغِ شکسته یا گلگیرِ لِه شده‌ی ماشین رو هم درست نکنه. بعد از این تصادف زندگی ماشین و صاحبش عوض میشه. سرعتگیرا و چاله چوله ها محکمتر و بی ملاحضه تر رد میشن. سالی یه بار هم یه دستمال به بنده‌ی ماشین نمیخوره. درشو با لگد میبندن دیگه خراب شده و خراب تر شدنش برای صاحبش مهم نیست و بدتر از همه اینکه دیگه از سواری باهاش لذت نمیبرن و ازش خسته میشن تا اینکه یه روز کلا کنار گذاشته میشه و آخرشم کارش میکشه به گورستون ماشینا.

و اما آدما...

آدما یه "خـــود" دارن مثل همون ماشین. خودشونو دوست دارن حواسشون هست کسی اذیتشون نکنه. تو روابطشون با آدمای دیگه خیلی مراقبن که آسیب نبینن. هر روز به خودشون میرسن و یه لیست از کارای روزانه دارن که براشون لذت بخشه و باید انجامش بدن.

با ذوق و اشتیاق از خواب پا میشن و با امید و دلگرمی میخوابن.

تا اینکه یه روز تصادف میکنن...

داغون میشن! با خودشون لج میکنن. انقدر تلاش برای بهتر شدن کردن و به در بسته خوردن که دیگه تلاش هم نمیکنن. تازه وقتی میبنن اوضاع درست نمیشه میرن سراغ کارایی که حالشونو بدتر هم میکنه. خودشونو از لذتهای کوچیکی که داشتن هم محروم میکنن.

دیگه اون "خـــود"ی که دوسش داشتن وجود نداره. انقد تو پارکینگ میمونن که زنگ میزنن و آخرشم کارشون میکشه به گورستون... بین آدمای زنده دفن میشن.


قورباغه‌ی دیر پز

بعضی از قورباغه ها نسبت به تغییر دمای محیط اطرافشون واکنش کُندی از خودشون نشون میدن. واسه اثبات این نظریه یه آزمایشی انجام شد به اسم "قورباغه‌ی دیر پز"

آزمایش اینجوری بود که یه قورباغه‌ی رو مینداختن تو یه ظرف فلزیِ پر از آب با دمای معمولی و بعد زیر ظرف فلزی یه شعله‌ی کوچیک روشن میکردن تا دمای آب کم کم بره بالا تا به دمای مورد نظرشون برسه.

دمای آب رو به افزایش بود و قورباغه هم بی‌خبر از همه جا نشسته بود که یهو متوجه میشه که دمای ظرف زیادی داره میره بالا و شاید براش خطرناک باشه واسه همین سعی میکنه که از ظرف آب بپره بیرون ولی نمیتونه!! چون دمای آب به اندازه ای بالا رفته بوده که باعث شده قورباغه فلج بشه و نتونه حرکت کنه.

یه فرضیه‌ای هم هست به اسم "آدم زود سوز" که من بدون آزمایش هم میتونم اثباتش کنم.

آدم تا وقتی که خوشحاله و همه چی بر وقف مرادش میگذره متوجه تغییر شرایطش اطرافش نمیشه. متوجه نیست که روزا داره میگذره, شرایط داره بدتر میشه, آدما دارن میرن, مشکلات دارن میان. در حال قدم زدن تو بلوار آرزوهاش غرق تو رویاهاش با خاطراتش زندگی میکنه تا اینکه یهو یه جایی به خودش میاد و متوجه میشه که یه اتفاقی اقتاده. یه چیزی سر جاش نیست. جلو آینه سراب میبینه. داره میمیره. با خودش میگه درستش میکنم ولی تا میاد یه کاری بکنه میبینه که خستگی نمیذاره حتی از جاش بلند شه تازه اگه بلند شه هم کلافگی و بی‌حوصلگی دست و بالشو میبنده. اینجا جایی‌ایه که آدما کم میارن

آدما اینجا میسوزنن. آدمی که بسوزه خودشم از بوی تعفن لاشه‌ی خودش فراری میشه.

از خودش خسته میشه. میره یه گوشه و مستقل از زمان و مکان فقط فکر میکنه. به خودش که هیچ بودن و نبودنی روش تاثیر نداره و به بقیه که بودن و نبودنش روشون هیچ تاثیری نداشت

آدما زود میسوزنن! خیلی رودتر از تصور خودشون

خدا بیامرزه

تنها حسی که بعد از شنیدن مرگ یه جَوون تو وجودت شکل میگیره حسرت خوردن به موقعیت اون جَوون مُرده باشه و نا خودآگاه با یه نفس عمیق بگی "خوش به حالش"

هر سال دوبار ساعتها جلو و عقب میشن و سال هاست که ساعت رو دیوارت دست نخورده باقی مونده و حتی خواب رفتنش هم فرقی به حالت نمیکنه.

حس یه سرخپوست پیر تو یه قبیله‌ی تک نفره رو داری که هیچ جا محیط زیست تو نیست.

بزرگترین دلخوشیت یه نخ مارلبرو و کوچیکترین آرزوت خیس شدن زیر بارون باشه.

هیچ عجله ای واسه رسیدن به جایی و هیچ ضرورتی واسه انجام هیچ کاری نداری.

خدا رحمتت کنه رفیق... خدا رحمتت کنه!


من زندگیِ سگیِ جک هستم

زندگی پیوسته نیست بلکه گسستگی هایی داره که از چند مرحله و برهه‌ی زمانی مختلف ساخته شده که با قرار گرفتنشون کنار همدیگه به شکل پیوسته درمیاد. مثل یه پل چوبی که برای سالم رد کردن آدما از روی دره باید تمام تکه هاش سالم باشه آدم هم برای تموم کردن زندگیش باید تمام مراحل رو بهترین حالت ممکن یا حداقل بهترین حالت موجود بگذرونه.

بدترین مرحله‌ی ممکن که شاید خیلی‌ها درگیرش شده باشن برهه ایه که آدم قید همه چیز رو میزنه و آروم آروم باورش میشه که نمیشه و باید قید خیلی چیزا از جمله خودشو بزنه. یعنی با خودش کنار میاد که باید به بد بودن عادت کنه. باید به دست نیافتنی بودن همه چیز عادت کنه. باید به درد عادت کنه.

تو این دوره آدما با خودشون دشمن میشن. مثل بچه با خودشون لج میکنن و دقیقا میرن سراغ کارها و قرار دادن خودشون تو موفعیت هایی که براشون گرون تموم میشه. خودشونو از همه آرزوها و رویاهایی که ساخته بودن منع میکنن. کم کم هم به پنهان کاری و تظاهر به خوب بودن پناه میبرن تا حداقل از شر شنیدن "ای بابا توام که همیشه حالِت بده" خلاص بشن.

هیچ آدمی نمیتونه از این مرجله جون سالم به در ببره!

همون پل چوبی بدون یه قطعه‌ی بزرگ رو در نظر بگیرید. رد شدن ازش خیلی سخت میشه , یا باید بپری تو دره یا باید پشت اون حفره‌ی بزرگ روی پل بشینی و سیگار دود کنی و منتظر تموم شدنش باشی. نه راه رفت داری نه نایِ برگشت.

زندگی پیوسته نیست , زندگی گسسته هم نیست , زندگی فقط خستگی ست. همین!

هیچوقت "من" نبودم

جزیره ای بودم! بدون مختصات جغرافیایی و فارغ از کوچ پرستوها. وسط اقیانوسی به نام زندگی لحظه به لحظه فرسایش یافتم از برخورد موج های خستگی. 

از خودم میرفتم. با قایقِ تظاهر و پنهان کاری. دور شدم , خیلی دور , نزدیک به فاصله ی تو از من.

مترسکی بودم! گوشه‌ی مزرعه ای متروک. بدون کلاغ , درگیر هرزه هایی علفی.

محو تماشای پرنده های کاغذی پرنده‌ی خیال خود را به زمین بسته ام و برایش از آزادی و پرواز با بالهای شکسته داستان میبافم.

سوزن بودم! بین نخ به نخ سیگارهای دود شده در انتهای خیابانی که جوخه‌ی اعدام مردی بود که پایِ دار چهارپایه اش را روی بغض نشانده بودند. شکست , مُرد!

آدم برفی بودم! بدون حیاط. درگیر تظاهر و پنهان کاری , دلخوش به گرمای سشوار و شال گردنِ تو. سرد از تنهایی دستانی در جیب و خیابانی پر از نیمکت های دو نفره و خاکستر سیگار.

آلبوم بودم! پر از عکسهایی که در بینشان زنده بودیم , پر از لبخندهایی که همیشه دریغ شدند و بغضهایی که همیشه سرکوب شدند. 

عرق بودم! روی پیشانی. سگی ِ سگی , مثل زندگی من مثل زندگی هیچکس.

 متناقض ترین عنصر هستی ام.گاهی اتفاق افتادم و گاهی از اتفاق افتادم ولی در آخر من همان دردم که هستم