-
لیمو شیرین های 46 کروموزومی
14 آذر 1391 20:06
لیمو شیرین از لحاظ رفتاری , میوهی جالبیه لیمو شیرین میوه ایه که بلافاصله بعد از اینکه آبگیری میشه یا پوستش کنده میشه باید مصرف بشه وگرنه هرچه بیشتر بمونه تلخ تر میشه. یعنی لیمو شیرین در عین شیرین بودنش اگه دیر بری سراغش و ازش غافل بشی خیلی زود تلخ میشه. شیرین , تلخ میشه . ما همه مون تو زندگی قبلیمون لیمو شیرین بودیم....
-
خدایا میشه من برگردم؟ جونِ خدا جون, میشه؟
8 آذر 1391 01:48
زندگی چی بود؟ بالای درخت شاتوت , جدا از زمین و زمینیها , عاشق دخترِ همسایه بشی که با دمپایی ابری ننه ش تو حیاط جولان میده و هِی زرت و زرت از اون نگاهای زیر چشمیِ شیطونکی و خنده های ریزِ زنونه تحویلت میده. از شاتوت مهم تر تو دست و بالت نیس , از شیکم خودت میزنی و دلشُ به دست میاری و میخوای واسه همیشه همون بالایِ درخت...
-
حالا تو هرچقدر دوست داری نمیر
2 آذر 1391 04:07
درست در همان جایی که وسطِ جمعی شلوغ , بین پرتاب کلمات از این سرِ اتاق به آن سرِ اتاق , پشت سمفونی سکوت کائنات سنگر میگیری و زانوی غم تو را در آغوش میکشد. درست در همان روز که حس پیرمردی سرخپوست , در قبیله ای دو نفره را داری , که سر مزار نفرِ دوم نشسته , بغضش را با غرورش همبستر کرده و بی اطمینان از آینده در حال زندگی...
-
برو برو که نگارت نشوند برو...
1 آذر 1391 01:36
تو پیکان جوانانِ مدل 47 با داشبورد طرحِ چوب باید هایده گوش کنی! اونم آهنگ "مستی" تو کافه نادری وقتی منتظری چیزی که سفارش دادی رو برات بیارن باید سیگار بکشی وقتی بارون میاد و میخوای بری بیرون باید یادت بره چتر ببری! بارون واسه خیس شدنه وقتی داری میری خیابون ولیعصر , چه تنهایی چه دو تایی , باید زودتر راه...
-
این به اون در
1 آذر 1391 01:17
همونطور که حرفِ حساب جواب نداره , جوابِ حساب هم حرف نداره
-
دیگه با چسب قطره ای هم نمیچسبه به صورتم این مونالیزای لعنتی
27 آبان 1391 00:55
از همهی کلاغ های تهِ قصهی مادربزرگ خسته تر به خونه ت نمیرسی خونه نزدیکه هآ خیلی هم نزدیکه ولی دلیلی واسه برگشتن نیست تو راه هِی با خودت کلنجار میری که زخمای روی شونه تُ گردن بگیری گیرم که گردن گرفتی! با صورتت چیکار میکنی؟ با دلت چی؟ دستات؟ پاهات؟ تو راه هِی با خودت کلنجار میری دیوارا بهت تکیه میکنن سیگارا دودت میکنن...
-
قبای این کوچ به هیچ کجای آسمان نیامد
26 آبان 1391 16:36
تا کی پرستوها را میتوان به اجبارِ اسارت از کوچ منصرف کرد؟ قفس هم میدانست به رسمیت نشناختن پرواز پرستوها تغییری در ماهیت کوچ بوجود نخواهد آورد. انسان محکوم به کوچ کردن و تماشای کوچ اطرافیان است. مثل تخم مرغی که قبل از خارج شدن از بدنِ مرغ محکوم است به ماهیتابه و روغن و شعلهی گاز و نهایتا اُملت شدن. کوچ کردن و موردِ...
-
Vampire Diaries S4 E2
22 آبان 1391 15:16
به قول شاعر که میگه : In The End, When You Lose Somebody, Every Candle Every Prayer Is Not Going To Make Up For The Fact. That The Only Thing That You Have Left Is a Hole In Your Life Where That Somebody That You Cared About Used To B e اینجاس که باید فریاد انت الحق سر داد
-
آدم میتونه از طبیعت واسه زندگیش الگو بگیره 2
21 آبان 1391 22:45
طهرونیها حداقل سالی یه بار راهشون به شمال میوفته و از بین کل راه های موجود جاده چالوس رو انتخاب میکنن, با اینکه راهش خطرناکه و احتمال تصادف خیلی زیاده. ینی جاده چالوس در عین مسیر بودنش, مقصد هم هس! میشه با اطرافیان مثل جاده چالوس بود
-
آدم میتونه از طبیعت واسه زندگیش الگو بگیره
21 آبان 1391 22:44
وقتی بارون میباره بعضیا دلشون میگیره, بعضیا هم دلشون وا میشه. یه سریا زیرش چتر باز میکنن و بعضیا از خیس شدن زیر بارون لذت میبرن. بعضیا یاد خاطراتشون میوفتن خیلیا هم نه بارون رو درک میکنن نه فلسفه ش رو . ولی بارون بی توجه به همهی آدمها هروقت بخواد میباره! میشه مثل بارون زندگی کرد
-
آدمای اوراقی
9 آبان 1391 04:27
همه چیز اولش که تازه س عزیزه. مثلا همه وقتی ماشین نو میخرن حواسشون هست که یه وقت تصادف نکنن تازه همهی چاله چوله هارو هم آروم و با دقت رد میکنن که یه وقت ماشینشون به سر و صدا نیوفته. هر روز چک میکنن که جاییش خط نیوفتاده باشه. براش روکش و چادر و دزدگیر و کلی وسایل جانبی میخرن. مهم تر از همه اینه که با علاقه و اشتیاق...
-
قورباغهی دیر پز
9 آبان 1391 04:06
بعضی از قورباغه ها نسبت به تغییر دمای محیط اطرافشون واکنش کُندی از خودشون نشون میدن. واسه اثبات این نظریه یه آزمایشی انجام شد به اسم "قورباغهی دیر پز" آزمایش اینجوری بود که یه قورباغهی رو مینداختن تو یه ظرف فلزیِ پر از آب با دمای معمولی و بعد زیر ظرف فلزی یه شعلهی کوچیک روشن میکردن تا دمای آب کم کم بره...
-
خدا بیامرزه
7 آبان 1391 15:08
تنها حسی که بعد از شنیدن مرگ یه جَوون تو وجودت شکل میگیره حسرت خوردن به موقعیت اون جَوون مُرده باشه و نا خودآگاه با یه نفس عمیق بگی "خوش به حالش" هر سال دوبار ساعتها جلو و عقب میشن و سال هاست که ساعت رو دیوارت دست نخورده باقی مونده و حتی خواب رفتنش هم فرقی به حالت نمیکنه. حس یه سرخپوست پیر تو یه قبیلهی تک...
-
من زندگیِ سگیِ جک هستم
25 مهر 1391 03:59
زندگی پیوسته نیست بلکه گسستگی هایی داره که از چند مرحله و برههی زمانی مختلف ساخته شده که با قرار گرفتنشون کنار همدیگه به شکل پیوسته درمیاد. مثل یه پل چوبی که برای سالم رد کردن آدما از روی دره باید تمام تکه هاش سالم باشه آدم هم برای تموم کردن زندگیش باید تمام مراحل رو بهترین حالت ممکن یا حداقل بهترین حالت موجود...
-
هیچوقت "من" نبودم
15 مهر 1391 15:56
جزیره ای بودم! بدون مختصات جغرافیایی و فارغ از کوچ پرستوها. وسط اقیانوسی به نام زندگی لحظه به لحظه فرسایش یافتم از برخورد موج های خستگی. از خودم میرفتم. با قایقِ تظاهر و پنهان کاری. دور شدم , خیلی دور , نزدیک به فاصله ی تو از من. مترسکی بودم! گوشهی مزرعه ای متروک. بدون کلاغ , درگیر هرزه هایی علفی. محو تماشای پرنده...
-
آدم پخته نمیشه. آدم میسوزه
12 مهر 1391 00:07
تجربه کردن یه سری چیزا تو جوونی مثل خوردن چایی داغی میمونه که زبونتو میسوزونه و تا چند روز لذت چشیدن طعم غذاهای مورد علاقهت رو از بین میبره!
-
بکارت خاطرات
30 شهریور 1391 15:22
تو زندگی هر آدمی یه سری چیزا هست که باید ناب بمونه. یه سری چیزا که هیچوفت نباید با کسی به اشتراک گذاشته بشن. یه سری چیزا که حتی خودتم باید کمتر بری سراغشون که همیشه جذاب و تازه باشن. چیزایی که عادی شدن و همه گیر شدنشون اونارو از بین میبره. خاطرات یکی از مهمترین چیرهاییه که باید ناب بمونن. خیلیا با خاطراتشون زنده ان...
-
:*
30 شهریور 1391 01:32
دلیل محکمی برای ادامهی زندگی اطرافیانتان باشید
-
نمیفهمی دارم از خودم جون میکنم
25 شهریور 1391 03:53
عقربه ها را سوار شدم برای رسیدن به علی چپی که سال ها , شاید هم قرن ها پیش خودت را در آن جا گذاشتی و من در انتهای کوچه , درست در نقطه ای که مسافرها از دور تبدیل به نقطهای ناچیز شده و فراموش میشوند در آتشی که سال ها , شاید هم قرن ها پیش روشن کردهای نخ به نخ دارم دود میکنم. تمام زورم را زدم و موفق به حذف تو از زندگی...
-
تو خیلی خوبی
25 شهریور 1391 02:55
همیشه تو هر جمعی یه آدمایی هستن که با بقیه فرق دارن! آدمایی که کم رنگ و بی صدا هستن. آدمایی که تو زندگی اطرافیان حاشیه ایی هستن برای نقش های اصلی. آدمایی که نبودشون حس نمیشه. آدمایی که بعد از دو روز نبودن جوری فراموش میشن که انگار از اول نبودن. آدمایی که نمیتونن بد باشن. آدمایی که متفاوت بودنشون همراه شده با طرد شدن و...
-
زنده در ولیعصر
15 شهریور 1391 23:28
مثل خیلی روزها که دلتنگی به تنبلی غلبه میکنه دوباره از خونه میزنی بیرون! بدون مقصد. سر از خیابون ولیعصر درمیاری. شاید ولیعصر واسه خیلیا یه خیابون ساده و آسفالت باشه که میدان راه آهن رو به میدان تجریش وصل میکنه ولی واسه یه چیزی بیشتر از ایناست تو پیادهرو ها راه میری و با اینکه چشات رو دوختی به زمین همش حواست هست که به...
-
باز کن پنجرهی لعنتی را
14 شهریور 1391 01:58
گرمه! خیلی هم گرمه. کلافه میشی از قطره های عرق که آروم آروم دارن مغلوب جاذبه میشن. هدفونُ درمیاری پرت میکنی یه گوشه و سعی میکنی با جلو عقب کردن پیرهنت یه کمکی به داغی بدنت کرده باشی ولی بی فایدهس! یه دستی به سر و صورتت میکشی و در حالی که داری کف دستت که خیس ِ عرق شده رو میمالی به فرش هزار بار خودتو لعن و نفرین میکنی...
-
بریم یه گوشه آروم بمیریم
12 شهریور 1391 23:39
گاهی پشت حرفهایم ته میگیرم و پشت لباسهایم کهنه میشوم آنقدر نا گقته برای گفتن دارم که میتوانم تا آخر عمر سکوت کنم کاش سه چهار تا پا برای رفتن داشتم از میدان نبرد و اسارت در پشت میدان آزادی از لباسهایی که آدمی درونشان نیست از ساعتی که انتظار را نفهمید از خنده هایی که از عکسهایم گرفتم از درد هایی با خاصیت الکل از دلتنگی...
-
آن مرد مُرد
12 شهریور 1391 01:18
مردی که اطرافیانش گریه کردنشُ دیدن دیگه از مرگ نمیترسه چون یه بار تجربهش کرده
-
همون آدم! همون...
11 شهریور 1391 02:33
چشاتو باز میکنی یه لبخند واقعی میزنی و دستتُ میذاری زیر سرت یه چیزایی عوض شدن! میتونی حسشون کنی احساس میکنی بعد از یه مدت طولانی اولین باره که دوباره واقعا بیدار میشی و از شروع شدن یه روز جدید ناراحت نیستی دیگه جواب "چطوری" اطرافیان "خوبم. مرسی" و یه لبخند مسخره نیست واقعا خوبی و با خودت میگی...
-
من یک اتوبوس بین شهری هستم
7 شهریور 1391 16:14
مرد صورتش را به شیشهی داغ از گرمای چهل و چند درجه ای ساعت 9 صبحِ شهر بم چسبانده بود و زیر هجوم افکار خاکستریاش دنبال روزنه ای از آرامش بود مسافر بود. از شهری غریب به شهری قریب خسته بود. نه از سفر 28 ساعته و نشستن روی صندلی های بی رحم اتوبوس بلکه از آدمها ازبی تفاوتی نزدیکترین هایش از شروع سفری بی بدرقه تا پایان سفری...
-
فکر کنم یه مرد توی این اتاق مُرده
29 مرداد 1391 04:38
اتاقم تاریکه. تنها نوری که توش هست یا واسه صفحهی خستهی گوشیم و یه تکست باکس خالی واسه نوشتن مسیج ِ یا نور مانیتوری که زل زدم بهش واسه نوشتن حرفهایی که باید فریاد میشدن اما بخاطر "عادت" لعنتی ِنوشتن محکوم شدن به تایپ! اتاقم سرده. کلا رخت خوابم سرده! نه از اون سرماهای دوست داشتنی ِاتاق و گرمای دوست داشتنی تر...
-
فقط همین
29 مرداد 1391 02:49
کاش میشد برم جایی که هیچ آدمی منو نمیشناسه کاش میشد برم جایی که هیچ آدمی نباشه گاهی اوقات تو اتوبوس , تاکسی یا مترو نشستم و دارم به سمت یه مقصد خاصی میرم و وفتی هدفونم تو گوشم داد میزنه و چشامُ میبندم به هرچیزی فکر میکنم بجز آدم ها آدم ها. آدم ها. همیشه بیشترین تلاش واسه درک نشدنم از جانب همین آدم ها بوده مخصوصا...
-
خندق , حرکتی بومی
27 مرداد 1391 04:00
تنها چیزی که از معماری اسلامی و صدر اسلام هنوز منسوخ نشده استفاده از خندق توسط مسلمانان بوده که متعسفانه شهرداری با ایجاد خندق تو خیابونا این سنت حسنه رو حفظ کرده! البته شایان به ذکره که بنیان گذار این طرح سلمان فارسی بوده دیگه
-
اسراف؟ نکنید
27 مرداد 1391 02:00
آدمیزاد ذات اسراف گری داره وختی آدم یه دارایی ای داشته باشه که رو به اتمام باشه سریعا میره به سمت جایگزینی یه نمونهی جدید و غنی تر از اون دارایی! مثلا وختی بعد از یک حمام متوجه میشه که شامپو رو به اتمامه قطعا به فکر جایگزینی یه شامپوی جدید به جای قبلی میوفته اگه نتونه اون جدیده رو تهیه کنه با هزار بدبختی (از قبیل آب...